Part : ۷۷
Part : ۷۷ 《بال های سیاه》
ماریا دو دستش رو روی شونه های پسر گذاشت:
+میبینم که داری از آپشن های دوست دخترت که شیطانه میگی!
جونگکوک کمر دختر رو گرفت:
_البته! فقط اگه بتونه امروز مخه بابامو هم بزنه شاید همین فردا زنم شد!
دختر با شیطنت سر تکون داد:
+ باباتو بسپر به من! ولی هنوز برای اینکه زنت بشم زوده! اول انتقامم رو میگیرم و تموم موانع رو برمیدارم...بعد با هم ازدواج می کنیم...نمیخوام
زمانی که قراره برای هم شیم...دوباره کسی یا چیزی ما رو از هم جدا کنه...
پسر مردد پرسید:
_منظورت از موانع چیه؟ چی میتونه نزاره ما با هم باشیم؟
ماریا مصمم به پسر نگاه کرد:
+ لوسیفر...البته چند تا از الهه ها هم هستن...بعد از راضی کردن پدرت قراره چند هفته برم ژاپن...پیشه یکی از الهه ها...
پسر هیستریک وار خندید و زبونشو به لپش فشار داد:
_ منظورت چیه ماریا؟ لوسیفر دیگه قراره چه غلطی بکنه؟ من که این سری پسر اون نیستم! درضمن..تنها هیچ جا نمیری...منم باهات میام...
ماریا دو دستش رو تویه موهای پسر وارد کرد و نوازششون کرد:
+ جونگکوک...اینبار لوسیفر پدر منه...عمرا بزاره با یه انسان فانی باشم! اونم اگه اون انسان پسرش باشه! تازه اون به کنار...از اونجایی که میدونم هیچ کدوم یک از این اتفاقایه مسخره ای که الان دارن میوفتن...از جمله آشناییمون...و کشیده شدن رابطه امون به اینجا.. اتفاقی نیست..احتمالا کاره یکی از الهه هاییه که میدونم تقریبا کله انسان ها هم ازش متنفرن...
باید از الهه ی سرنوشت کمک بگیرم تا بتونم اون الهه رو از سر راهمون بردارم...
پسر آروم سر تکون داد:
_متوجهم...ولی منم باهات میام...
دختر به کله شقیه پسر خندید:
+ باشه...ولی قبلش...
بوسه ی کوتاهی روی لب های پسر نشوند و ازش جدا شد:
+ باید برم پدر بعضیا رو راضی کنم!
جونگکوک که تویه شوک اون بوسه بود..مات به صورت دختر نگاه کرد و در نهایت با عجز گفت:
_من بیشتر میخوام!
ماریا به این حالات پسر خندید:
+ به موقعش...
جونگکوک بازم مثه بچه ها نق زد:
_خواهش میکنم...
ماریا هم مثله مامانی که بچه اش اصرار به خریدن یه اسباب بازی داره، دست اونو گرفت و کشید:
+ فعلا نه...
*ملودی صحبت میکنه: سلامممم،چطورین ؟ حال و احوال؟
گایز الان بعد یه هفته آن شدم و درواقع گوشیو گرفتم دستم...تا الان واقعا داشتم مثه چی درس میخوندم امتحانامو پاس کنم...باور کنین تویه یه روز ۲ یا ۳ تا امتحان داشتم...و خب..الان احساس باز مانده ها رو دارم که آره ملودی! تو تونستی و زنده موندی😂🥲
اینم یادتون نره که شما ها واقعا بزرگ ترین انگیزه ای هستین که من دارم ادامه میدم:))))
پس همونطور که من دوستون دارم..شما هم خودتونو دوست داشته باشین:)*
ماریا دو دستش رو روی شونه های پسر گذاشت:
+میبینم که داری از آپشن های دوست دخترت که شیطانه میگی!
جونگکوک کمر دختر رو گرفت:
_البته! فقط اگه بتونه امروز مخه بابامو هم بزنه شاید همین فردا زنم شد!
دختر با شیطنت سر تکون داد:
+ باباتو بسپر به من! ولی هنوز برای اینکه زنت بشم زوده! اول انتقامم رو میگیرم و تموم موانع رو برمیدارم...بعد با هم ازدواج می کنیم...نمیخوام
زمانی که قراره برای هم شیم...دوباره کسی یا چیزی ما رو از هم جدا کنه...
پسر مردد پرسید:
_منظورت از موانع چیه؟ چی میتونه نزاره ما با هم باشیم؟
ماریا مصمم به پسر نگاه کرد:
+ لوسیفر...البته چند تا از الهه ها هم هستن...بعد از راضی کردن پدرت قراره چند هفته برم ژاپن...پیشه یکی از الهه ها...
پسر هیستریک وار خندید و زبونشو به لپش فشار داد:
_ منظورت چیه ماریا؟ لوسیفر دیگه قراره چه غلطی بکنه؟ من که این سری پسر اون نیستم! درضمن..تنها هیچ جا نمیری...منم باهات میام...
ماریا دو دستش رو تویه موهای پسر وارد کرد و نوازششون کرد:
+ جونگکوک...اینبار لوسیفر پدر منه...عمرا بزاره با یه انسان فانی باشم! اونم اگه اون انسان پسرش باشه! تازه اون به کنار...از اونجایی که میدونم هیچ کدوم یک از این اتفاقایه مسخره ای که الان دارن میوفتن...از جمله آشناییمون...و کشیده شدن رابطه امون به اینجا.. اتفاقی نیست..احتمالا کاره یکی از الهه هاییه که میدونم تقریبا کله انسان ها هم ازش متنفرن...
باید از الهه ی سرنوشت کمک بگیرم تا بتونم اون الهه رو از سر راهمون بردارم...
پسر آروم سر تکون داد:
_متوجهم...ولی منم باهات میام...
دختر به کله شقیه پسر خندید:
+ باشه...ولی قبلش...
بوسه ی کوتاهی روی لب های پسر نشوند و ازش جدا شد:
+ باید برم پدر بعضیا رو راضی کنم!
جونگکوک که تویه شوک اون بوسه بود..مات به صورت دختر نگاه کرد و در نهایت با عجز گفت:
_من بیشتر میخوام!
ماریا به این حالات پسر خندید:
+ به موقعش...
جونگکوک بازم مثه بچه ها نق زد:
_خواهش میکنم...
ماریا هم مثله مامانی که بچه اش اصرار به خریدن یه اسباب بازی داره، دست اونو گرفت و کشید:
+ فعلا نه...
*ملودی صحبت میکنه: سلامممم،چطورین ؟ حال و احوال؟
گایز الان بعد یه هفته آن شدم و درواقع گوشیو گرفتم دستم...تا الان واقعا داشتم مثه چی درس میخوندم امتحانامو پاس کنم...باور کنین تویه یه روز ۲ یا ۳ تا امتحان داشتم...و خب..الان احساس باز مانده ها رو دارم که آره ملودی! تو تونستی و زنده موندی😂🥲
اینم یادتون نره که شما ها واقعا بزرگ ترین انگیزه ای هستین که من دارم ادامه میدم:))))
پس همونطور که من دوستون دارم..شما هم خودتونو دوست داشته باشین:)*
۴.۳k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.