خالده فروغ
بانو "خالده فروغ"، شاعر، استاد دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه کابل و عضو انجمن قلم افغانستان، زادهی سال ۱۹۷۲ میلادی برابر با سال ۱۳۵۱ خورشیدی در کابل است.
(۵)
[بدرود]
همین اقلیم عشق اندود هم دیگر نمیخواند
و تقویمی که از من بود هم دیگر نمیخواند
همان رویا که از دوری روحم اشک میافروخت
مرا با واژهی پدرود هم دیگر نمیخواند
از آزادی از آن جنگل سرشت سبز آوازه
قناری قفس آلود هم دیگر نمیخواند
سرود دستهایم را که با اسطوره میپیوست
گل پر پر صدای رود هم دیگر نمیخواند.
(۶)
[حنجرهی روزگار]
درين زمانهی بیهمنفس به کوه رسيديم
که تا، ز غربت پامير يک صدا بگشايم
و شامهاست که برنا نشد ستارهی مشرق
ز سرنوشت همين پير يک صدا بگشايم
به دست سنگ سپردم زمين سبز صدا را
کنون ز نسل اساطير يک صدا بگشايم
درخت حافظهاش را به باد میدهد، اينک
از آشيانهی تصوير يک صدا بگشايم
ز بسکه حنجرهی روزگار تلخترين است
من و زبان مزامير، يک صدا بگشايم.
(۷)
سطرهای بنفش نگاهم را خط خط میکنند
عبث!
با قلمی که ابری است
واژههایم را
هجا هجا میشکنند
تا مصراعی از عشق نخوانم
صدایم را بریدهاند
اگرچه خونین، اگرچه زخمآگین
در نوار قلب عشق ضبط میشوم
اما نومیدی نیرومندتر است
گامهایم با پیش رفتن انس نمیگیرند
و تحرک، گناه نابخشودنی روزگار است
همیشه از نشستن و شکستن و سکوت
آیینهی مرا اندرز دادهاند
ساعت زمان ما همیشه پنج عصر است
هیچگاهی پنج بامداد نبوده است
هیچگاهی از برکهی یادم نخواهد رفت
که تحرک، گناه نابخشودنی روزگار است
همیشه بوی غروب در مشامم اندوه میآورد
مجسمهی کوهی در من شکل میگیرد
و هر شب با گریستنی طولانی فرو میریزم
شهر فریاد زنگار بسته است
خسته است
کلکین خانهی ما آژنگین کلام است
با دیوار در میان میگذارد
بیداریی را که به آن نرسیده است
این بار، باران
در گرداگرد باد میوزد
و دستان درختان را
بیهیچ سنجشی به زمین پرتاب میکند
نای
نای تنهایی باید نواخت.
(۸)
[سنگفرش]
دختران! شبانههای بیاميد
دختران! شکستهای بیصدا
ای چراغهای آسمانِ سوخته
با من از سپيدههای گمشده
عشق سر کنيد.
دختران! شناسنامههاتان
شامنامهی عداوت است
اينچنين ار غروب چشمهایتان ادامه يافت
اينچنين اگر وفایتان به جویهای کوچک حقير
پوست داد
اين چنين اگر يقين سياه ماند
سنگفرش میشويد.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
(۵)
[بدرود]
همین اقلیم عشق اندود هم دیگر نمیخواند
و تقویمی که از من بود هم دیگر نمیخواند
همان رویا که از دوری روحم اشک میافروخت
مرا با واژهی پدرود هم دیگر نمیخواند
از آزادی از آن جنگل سرشت سبز آوازه
قناری قفس آلود هم دیگر نمیخواند
سرود دستهایم را که با اسطوره میپیوست
گل پر پر صدای رود هم دیگر نمیخواند.
(۶)
[حنجرهی روزگار]
درين زمانهی بیهمنفس به کوه رسيديم
که تا، ز غربت پامير يک صدا بگشايم
و شامهاست که برنا نشد ستارهی مشرق
ز سرنوشت همين پير يک صدا بگشايم
به دست سنگ سپردم زمين سبز صدا را
کنون ز نسل اساطير يک صدا بگشايم
درخت حافظهاش را به باد میدهد، اينک
از آشيانهی تصوير يک صدا بگشايم
ز بسکه حنجرهی روزگار تلخترين است
من و زبان مزامير، يک صدا بگشايم.
(۷)
سطرهای بنفش نگاهم را خط خط میکنند
عبث!
با قلمی که ابری است
واژههایم را
هجا هجا میشکنند
تا مصراعی از عشق نخوانم
صدایم را بریدهاند
اگرچه خونین، اگرچه زخمآگین
در نوار قلب عشق ضبط میشوم
اما نومیدی نیرومندتر است
گامهایم با پیش رفتن انس نمیگیرند
و تحرک، گناه نابخشودنی روزگار است
همیشه از نشستن و شکستن و سکوت
آیینهی مرا اندرز دادهاند
ساعت زمان ما همیشه پنج عصر است
هیچگاهی پنج بامداد نبوده است
هیچگاهی از برکهی یادم نخواهد رفت
که تحرک، گناه نابخشودنی روزگار است
همیشه بوی غروب در مشامم اندوه میآورد
مجسمهی کوهی در من شکل میگیرد
و هر شب با گریستنی طولانی فرو میریزم
شهر فریاد زنگار بسته است
خسته است
کلکین خانهی ما آژنگین کلام است
با دیوار در میان میگذارد
بیداریی را که به آن نرسیده است
این بار، باران
در گرداگرد باد میوزد
و دستان درختان را
بیهیچ سنجشی به زمین پرتاب میکند
نای
نای تنهایی باید نواخت.
(۸)
[سنگفرش]
دختران! شبانههای بیاميد
دختران! شکستهای بیصدا
ای چراغهای آسمانِ سوخته
با من از سپيدههای گمشده
عشق سر کنيد.
دختران! شناسنامههاتان
شامنامهی عداوت است
اينچنين ار غروب چشمهایتان ادامه يافت
اينچنين اگر وفایتان به جویهای کوچک حقير
پوست داد
اين چنين اگر يقين سياه ماند
سنگفرش میشويد.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)
۴.۱k
۰۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.