آخرین خبر : شهید گمنامی که با رؤیای دخترش شناسایی شد
آخرین خبر : شهید گمنامی که با رؤیای دخترش شناسایی شد
. شهید سید علی اکبر حسینی که 31 سال راه و رسم گمنامی را برگزیده بود، عاقبت به گونهای عجیب خود را نمایان ساخت تا به قول آوینی باور کنیم: «در ملکوت آسمان جز شهید هیچ کس زنده نیست و حیات دیگران اگر هم باشد به طفیلی شهداست.» وقتی که از شناسایی شهید حسینی از طریق خوابی که دخترش دیده بود آگاه شدیم، مقدمات تماس با سمیه سادات حسینی دختر شهید را فراهم آوردیم تا از نزدیک با کرامات یک شهید آشنا شویم. در این گفت و گو مهدی دررودی داماد شهید یاریرسان ما شد. خانم حسینی وقتی پدرتان شهید شدند شما چند سال داشتید؟ پدرم 22 اسفند ماه 1363 طی عملیات بدر و در منطقه هورالعظیم به شهادت رسیدند. آن زمان من نزدیک به دو سال داشتم و قاعدتاً چیزی از بابا یادم نمیآید. کمی که بزرگتر شدم، وقتی پدر دوستان و اقوام را میدیدم، احساس میکردم در زندگی پشتوانهای را کم دارم که هیچ چیزی جایش را نخواهد گرفت. پدر، آن هم برای دخترها که باباییترند، شخصیت خاصی است که باید دختر باشی تا چنین احساسی را درک کنی. بنابراین از همان سنین چهار یا پنج سالگی از مادر میخواستم از بابا بگوید و ایشان هم خاطراتی را از شهید تعریف میکردند و رفته رفته شخصیت پدر در ذهنم شکل گرفت. چه شناختی از پدر به دست آوردید؟ مادرتان چه خاطراتی را از شهید تعریف میکردند؟ مادرم میگفت ایشان جوان شوخ طبعی بود که در جای خودش ذرهای از اعتقادات مذهبیاش کوتاه نمیآمد. اهل نماز اول وقت بود و خصوصاً از غیبت بیزار بود. حتی در محفلی که احتمال غیبت در آن میرفت نمیماند و دیگران را هم از حضور در چنین جلسهای منع میکرد. مادرم خاطره جالبی از پدر تعریف میکند که شاید کمی عجیب هم باشد. ایشان میگفت پدرم قبل از اینکه من و برادرم سید مهدی به دنیا بیاییم به مادر گفته بودند ما صاحب دو فرزند میشویم. اولی پسر است که نامش را سید مهدی میگذاریم، دومی هم که دختر میشود نامش را سمیه بگذاریم. مادر میپرسد از کجا اینها را میدانی و ایشان هم در پاسخ گفته بود به دلم برات شده است. باز مادر میپرسد حالا چرا اسم دخترمان را سمیه بگذاریم، پدر میگوید سمیه اولین شهیده زن اسلام است و دوست دارم دخترم شخصیتی چون این بزرگوار داشته باشد. با شنیدن این خاطرات تصوری که از پدر در ذهن من نقش بست، یک مرد باایمان و بابصیرتی بود که با وجود کمی سواد، از بینش و بصیرت بالایی برخوردار بود. همین بصیرتش هم باعث شد با وجود همسر و دو فرزند، بارها به جبهه برود و نهایتاً شهید شود. پس پدرتان از رزمندههای پای کار جبهه بودند؟ بله، پدر به صورت بسیجی در جبهه شرکت میکرد. چندین بار هم به جبهه رفته بود و بار آخر مادر به ایشان میگوید چرا این قدر جبهه میروی. چند بار رفتهای دینت را ادا کردهای. اما پدر با اصرار میگوید باید بروم و از شما هم میخواهم قلباً راضی باشید. اگر بمانم و در یک تصادف بمیرم بهتر است یا کشته شدن در راه خدا که افتخار دنیا و آخرت است؟ مادر هم وقتی استدلال پدر را میشنود حرفی نمیزند و ایشان برای آخرین بار خداحافظی میکند و میرود. پدر شما در عملیات بدر به شهادت رسید و مفقود شدند، از شهادتش باخبر شدید یا مفقودیشان همراه با بیخبری بود؟ اتفاقاً زمان شهادت، پسر عموی پدرم کنار ایشان بوده و متوجه شهادتش میشود. بنابراین از همان زمان مادرم و اقوام میدانستند که ایشان به شهادت رسیده است. منتها شرایط عملیات بدر به گونهای بوده که گویا با محاصره و عقبنشینی رزمندگان امکان برگرداندن پیکر پدر نبوده است و به این ترتیب ایشان مفقود میشوند. همان زمان تشییع جنازه نمادینی صورت میگیرد و به جای پیکر پدر در تابوت گل میگذارند و در یک مزار خالی دفن میکنند. مادر بزرگ ( مادر پدری) که در هنگام کودکی پدر فوت کرده بود و پدر بزرگم نیز کمی بعد از شهادت پدرم تاب فراق فرزندش را نمیآورد و ایشان هم مرحوم میشود. ماجرای شناسایی پدرتان از طریق خوابی که شما دیده بودید چه بود؟ من کلاً چهار بار خواب پدر را دیدهام. یکبار وقتی که شش سالم بود خواب دیدم در میزنند و وقتی در را باز کردم مردی زانو زد و مرا در آغوش گرفت و گفت پدرت هستم. از همان زمان ارتباط قلبیام با ایشان بیشتر شد. بار دیگر اوایل فروردین سال 93 بود. خواب دیدم دو نفر از طرف بنیاد شهید آمدهاند و میگویند پیکر پدرت برگشته و برای تحویل گرفتنش باید به بنیاد شهید نیشابور بیایید. یک ساعته هم باید خودتان را به آنجا برسانید. در تکاپوی خبر کردن برادرم سید مهدی بودم که از خواب پریدم. چند روز بعد هم به بنیاد شهید نیشابور رفتیم و خواستیم که از ما آزمایش دیانای بگیرند، اما آنها گفتند که چنین امکاناتی ندارند و باید به تهران برویم. گذشت تا این
. شهید سید علی اکبر حسینی که 31 سال راه و رسم گمنامی را برگزیده بود، عاقبت به گونهای عجیب خود را نمایان ساخت تا به قول آوینی باور کنیم: «در ملکوت آسمان جز شهید هیچ کس زنده نیست و حیات دیگران اگر هم باشد به طفیلی شهداست.» وقتی که از شناسایی شهید حسینی از طریق خوابی که دخترش دیده بود آگاه شدیم، مقدمات تماس با سمیه سادات حسینی دختر شهید را فراهم آوردیم تا از نزدیک با کرامات یک شهید آشنا شویم. در این گفت و گو مهدی دررودی داماد شهید یاریرسان ما شد. خانم حسینی وقتی پدرتان شهید شدند شما چند سال داشتید؟ پدرم 22 اسفند ماه 1363 طی عملیات بدر و در منطقه هورالعظیم به شهادت رسیدند. آن زمان من نزدیک به دو سال داشتم و قاعدتاً چیزی از بابا یادم نمیآید. کمی که بزرگتر شدم، وقتی پدر دوستان و اقوام را میدیدم، احساس میکردم در زندگی پشتوانهای را کم دارم که هیچ چیزی جایش را نخواهد گرفت. پدر، آن هم برای دخترها که باباییترند، شخصیت خاصی است که باید دختر باشی تا چنین احساسی را درک کنی. بنابراین از همان سنین چهار یا پنج سالگی از مادر میخواستم از بابا بگوید و ایشان هم خاطراتی را از شهید تعریف میکردند و رفته رفته شخصیت پدر در ذهنم شکل گرفت. چه شناختی از پدر به دست آوردید؟ مادرتان چه خاطراتی را از شهید تعریف میکردند؟ مادرم میگفت ایشان جوان شوخ طبعی بود که در جای خودش ذرهای از اعتقادات مذهبیاش کوتاه نمیآمد. اهل نماز اول وقت بود و خصوصاً از غیبت بیزار بود. حتی در محفلی که احتمال غیبت در آن میرفت نمیماند و دیگران را هم از حضور در چنین جلسهای منع میکرد. مادرم خاطره جالبی از پدر تعریف میکند که شاید کمی عجیب هم باشد. ایشان میگفت پدرم قبل از اینکه من و برادرم سید مهدی به دنیا بیاییم به مادر گفته بودند ما صاحب دو فرزند میشویم. اولی پسر است که نامش را سید مهدی میگذاریم، دومی هم که دختر میشود نامش را سمیه بگذاریم. مادر میپرسد از کجا اینها را میدانی و ایشان هم در پاسخ گفته بود به دلم برات شده است. باز مادر میپرسد حالا چرا اسم دخترمان را سمیه بگذاریم، پدر میگوید سمیه اولین شهیده زن اسلام است و دوست دارم دخترم شخصیتی چون این بزرگوار داشته باشد. با شنیدن این خاطرات تصوری که از پدر در ذهن من نقش بست، یک مرد باایمان و بابصیرتی بود که با وجود کمی سواد، از بینش و بصیرت بالایی برخوردار بود. همین بصیرتش هم باعث شد با وجود همسر و دو فرزند، بارها به جبهه برود و نهایتاً شهید شود. پس پدرتان از رزمندههای پای کار جبهه بودند؟ بله، پدر به صورت بسیجی در جبهه شرکت میکرد. چندین بار هم به جبهه رفته بود و بار آخر مادر به ایشان میگوید چرا این قدر جبهه میروی. چند بار رفتهای دینت را ادا کردهای. اما پدر با اصرار میگوید باید بروم و از شما هم میخواهم قلباً راضی باشید. اگر بمانم و در یک تصادف بمیرم بهتر است یا کشته شدن در راه خدا که افتخار دنیا و آخرت است؟ مادر هم وقتی استدلال پدر را میشنود حرفی نمیزند و ایشان برای آخرین بار خداحافظی میکند و میرود. پدر شما در عملیات بدر به شهادت رسید و مفقود شدند، از شهادتش باخبر شدید یا مفقودیشان همراه با بیخبری بود؟ اتفاقاً زمان شهادت، پسر عموی پدرم کنار ایشان بوده و متوجه شهادتش میشود. بنابراین از همان زمان مادرم و اقوام میدانستند که ایشان به شهادت رسیده است. منتها شرایط عملیات بدر به گونهای بوده که گویا با محاصره و عقبنشینی رزمندگان امکان برگرداندن پیکر پدر نبوده است و به این ترتیب ایشان مفقود میشوند. همان زمان تشییع جنازه نمادینی صورت میگیرد و به جای پیکر پدر در تابوت گل میگذارند و در یک مزار خالی دفن میکنند. مادر بزرگ ( مادر پدری) که در هنگام کودکی پدر فوت کرده بود و پدر بزرگم نیز کمی بعد از شهادت پدرم تاب فراق فرزندش را نمیآورد و ایشان هم مرحوم میشود. ماجرای شناسایی پدرتان از طریق خوابی که شما دیده بودید چه بود؟ من کلاً چهار بار خواب پدر را دیدهام. یکبار وقتی که شش سالم بود خواب دیدم در میزنند و وقتی در را باز کردم مردی زانو زد و مرا در آغوش گرفت و گفت پدرت هستم. از همان زمان ارتباط قلبیام با ایشان بیشتر شد. بار دیگر اوایل فروردین سال 93 بود. خواب دیدم دو نفر از طرف بنیاد شهید آمدهاند و میگویند پیکر پدرت برگشته و برای تحویل گرفتنش باید به بنیاد شهید نیشابور بیایید. یک ساعته هم باید خودتان را به آنجا برسانید. در تکاپوی خبر کردن برادرم سید مهدی بودم که از خواب پریدم. چند روز بعد هم به بنیاد شهید نیشابور رفتیم و خواستیم که از ما آزمایش دیانای بگیرند، اما آنها گفتند که چنین امکاناتی ندارند و باید به تهران برویم. گذشت تا این
۱۲.۰k
۰۹ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.