رمان در حسرت اغوش تو2
رمان در حسرت اغوش تو2
داشتم با کامپیوترم سر و کله می زدم .. طبق معمول هنگ کرده بود .. مرده شور ترکیبتو ببره ، به درد لای جرز دیوار هم نمی خوری .. خاموشش کردم ... به تراس رفتم و و به باغ اطراف خونه نگاه کردم .. صدای آهنگ گوشیم باعث شد به اتاقم برگردم .. نسرین بود ( طبق معمول )
« بله ؟ »
« سلام پانته آ جونم ! خوفی ؟»
به لحن بچگانه اش با صدای بلند خندیدم ..
« چه خوبه که دوستی مثل من داری ! اگه من نبودم تا حالا از غصه هفت تا کفن پوسونده بودی . »
گفتم :« البته خانم خودشیفته ، حق با شماست !!! چه خوب شد زنگ زدی هیچ کس نبود که باهاش حرف بزنم داشتم دیوونه می شدم . »
« چرا ؟؟ پس بقیه کجان ؟! »
تازه یادم اومد که به نسرین نگفتم قراره خواستگار بیاد ، همین موضوع باعث شد که تقریبا با جیغ بگویم :
« نسرین دیدی چی شد ؟ یادم رفت بهت بگم قراره خواستگار بیاد . »
« دختره ی دیوونه چرا جیغ می زنی ؟ پرده ی گوشم به باد فنا رفت ....قراره خواستگار بیاد ؟ واسه تو ؟... کدوم احمقی می خواد خودشو به عذاب دو دنیا محکوم کنه ؟ »
« نخیر ، قراره برای پریسا بیان ، نمیزاری حرف بزنم که ... »
« اه .. امیدوار شده بودم .. حیف شد .. اما غصه نخور اول و آخرش زن داداش خودمی !»
« ایش... لازم نکرده از کیسه خلیفه ببخشی . »
« خیلی هم دلت بخواد .. کی حاضره خودشو بدبخت کنه ؟ »
« چرا بدبخت ؟ خوشبخت ترین مرد روی زمین میشه ! »
« تو که راست میگی ! .... انقدر حرف زدی یادم رفت واسه چی زنگ زده بودم ،بلند شو بیا خونمون کارت دارم . »
« دمت گرم .. الان راه می افتم . »
« یه ذره شخصیت نداری که ! همیشه آویزونی !!!!»
« دیوونه شدی نسرین ؟ مگه همین الان نگفتی بیام خونتون ؟»
« من گفتم ولی تو یه ذره باید افه بیای بعدا قبول کنی . »
« خدا شفات بده نسرین .»
« تو رو بیشتر . زود بلند شو بیا »
« اومدم »
پریسا پدر خدمتکارا رو دراورده بود ... می خواست خونه واسه شب جمعه برق بزنه ... منم که ازاین کارها متنفر .. یه دقیقه هم از این خونه دور باشم غنیمته ! خداجون دستت درد نکنه که واسم ردیفش کردی .
روی تخت نسرین لم دادم و همان طور که خیارم را می جویدم گفتم :
« حالا این کارت چی بود که منو به خاطرش اینجا کشیدی و وقت منو گرفتی ؟ »
« اوه ، اوه گفتم افه بیا ولی نه دیگه انقدر خرکی ....»
شالم را از روی سرم برداشتم و مچاله کردم و به سمتش پرتاب کردم . جاخالی داد و گفت :
« می دونی وقتی عصبانی میشی چقدر چشات خوشگل میشی ؟ »
« خودتی »
در اتاق نسرین با شدت هر چه تمام تر باز شد و مرد جوانی وارد اتاق شد . از وحشت خشکم زد و توانایی هرگونه عکس العملی از من گرفته شد . همان طور روی تخت نشسته بودم با دهان باز به او نگاه می کردم .
نسرین گفت : « باز سرتو مثل گاو حسن قلی پایین انداختی اومدی تو اتاق من ؟ » با دست به من اشاره کرد و گفت :« من به کارات عادت دارم ولی این بیچاره آنفاکتوس کرد ... نگاه کن دهنش هنوز باز مونده » با این حرف نسرین به خود آمدم و سعی کردم دهانم را ببندم . مرد جوان که گویی تازه متوجه من شده بود سرش را پایین انداخت و خطاب به من گفت : « معذرت می خوام » لحظه ای زیر زیرکی نگاهم کرد و بعد به سرعت از اتاق بیرون رفت ...
نسرین که از عصبانیت سرخ شده بود ، رو به من کرد با دیدن من که هنوز به در اتاق خیره بودم نتوانست جلوی خنده ی ناخواسته ی خود را بگیرد . کنارم نشست و گفت :
« حالا بیا درستش کن .. دختره منگل شد رفت . »
رو به او کردم و گفتم :« اون کی بود ؟؟! »
لبخندی زد و گفت :« پسر داییم ، به این کاراش دیگه عادت کردم ، نمی ترسم منتها تو دفعه اولت بود حق داری یه کوچولو بترسی . »
دست بردم تا عرق روی پیشانیم را پاک کنم .. دستام مثل دو قالب یخ شده بود .. خاک بر سرم شد تازه فهمیدم شال سرم نبوده.. وای خوب شد بی بی این جا نبود وگرنه زنده به گورم میکرد
« شالم رو بده !»
نسرین قهقهه زد و گفت :« جای بی بی جونت خالی !!! چقدر دلم براش تنگ شده ! »
شالم را روی سرم گذاشت و مرتب کرد .
« اینم از این ، خیلی خوشگل شدی گلم »
« باز چی شده که مهربون شدی ؟»
« وا .. من که همیشه مهربونم ... اما خب ایندفعه یه چیز کوچولو می خوام »
« بنال »
دوباره کنارم نشست . « میدونی پانی پس فردا تولد همین پسرداییمه .. همین که الان رنگ و روتو شبیه یه روح کرده بود . من نمی دونم چی براش بخرم .. یعنی میدونی چیه ؟ من سلیقه و عرضه ی خرید کردن رو ندارم ، می خواستم اگه میشه تو یه چیزی براش بخری . سال های پیش مامان می خرید من کادو می دادم ولی امسال سرش خیلی شلوغه و وقت نمی کنه بره خرید ! »
« من خرید کنم ؟دیوونه شدی ؟ من از سلیقه ی مردا هیچی سرم نمی شه ! خودت یه کاریش بکن . »
« آبروم در خطره . می فهمی ؟ .. اون دنبال یه سوژه می گرده که همش منو مسخره کنه . خواهش می کنم کمکم کن .
داشتم با کامپیوترم سر و کله می زدم .. طبق معمول هنگ کرده بود .. مرده شور ترکیبتو ببره ، به درد لای جرز دیوار هم نمی خوری .. خاموشش کردم ... به تراس رفتم و و به باغ اطراف خونه نگاه کردم .. صدای آهنگ گوشیم باعث شد به اتاقم برگردم .. نسرین بود ( طبق معمول )
« بله ؟ »
« سلام پانته آ جونم ! خوفی ؟»
به لحن بچگانه اش با صدای بلند خندیدم ..
« چه خوبه که دوستی مثل من داری ! اگه من نبودم تا حالا از غصه هفت تا کفن پوسونده بودی . »
گفتم :« البته خانم خودشیفته ، حق با شماست !!! چه خوب شد زنگ زدی هیچ کس نبود که باهاش حرف بزنم داشتم دیوونه می شدم . »
« چرا ؟؟ پس بقیه کجان ؟! »
تازه یادم اومد که به نسرین نگفتم قراره خواستگار بیاد ، همین موضوع باعث شد که تقریبا با جیغ بگویم :
« نسرین دیدی چی شد ؟ یادم رفت بهت بگم قراره خواستگار بیاد . »
« دختره ی دیوونه چرا جیغ می زنی ؟ پرده ی گوشم به باد فنا رفت ....قراره خواستگار بیاد ؟ واسه تو ؟... کدوم احمقی می خواد خودشو به عذاب دو دنیا محکوم کنه ؟ »
« نخیر ، قراره برای پریسا بیان ، نمیزاری حرف بزنم که ... »
« اه .. امیدوار شده بودم .. حیف شد .. اما غصه نخور اول و آخرش زن داداش خودمی !»
« ایش... لازم نکرده از کیسه خلیفه ببخشی . »
« خیلی هم دلت بخواد .. کی حاضره خودشو بدبخت کنه ؟ »
« چرا بدبخت ؟ خوشبخت ترین مرد روی زمین میشه ! »
« تو که راست میگی ! .... انقدر حرف زدی یادم رفت واسه چی زنگ زده بودم ،بلند شو بیا خونمون کارت دارم . »
« دمت گرم .. الان راه می افتم . »
« یه ذره شخصیت نداری که ! همیشه آویزونی !!!!»
« دیوونه شدی نسرین ؟ مگه همین الان نگفتی بیام خونتون ؟»
« من گفتم ولی تو یه ذره باید افه بیای بعدا قبول کنی . »
« خدا شفات بده نسرین .»
« تو رو بیشتر . زود بلند شو بیا »
« اومدم »
پریسا پدر خدمتکارا رو دراورده بود ... می خواست خونه واسه شب جمعه برق بزنه ... منم که ازاین کارها متنفر .. یه دقیقه هم از این خونه دور باشم غنیمته ! خداجون دستت درد نکنه که واسم ردیفش کردی .
روی تخت نسرین لم دادم و همان طور که خیارم را می جویدم گفتم :
« حالا این کارت چی بود که منو به خاطرش اینجا کشیدی و وقت منو گرفتی ؟ »
« اوه ، اوه گفتم افه بیا ولی نه دیگه انقدر خرکی ....»
شالم را از روی سرم برداشتم و مچاله کردم و به سمتش پرتاب کردم . جاخالی داد و گفت :
« می دونی وقتی عصبانی میشی چقدر چشات خوشگل میشی ؟ »
« خودتی »
در اتاق نسرین با شدت هر چه تمام تر باز شد و مرد جوانی وارد اتاق شد . از وحشت خشکم زد و توانایی هرگونه عکس العملی از من گرفته شد . همان طور روی تخت نشسته بودم با دهان باز به او نگاه می کردم .
نسرین گفت : « باز سرتو مثل گاو حسن قلی پایین انداختی اومدی تو اتاق من ؟ » با دست به من اشاره کرد و گفت :« من به کارات عادت دارم ولی این بیچاره آنفاکتوس کرد ... نگاه کن دهنش هنوز باز مونده » با این حرف نسرین به خود آمدم و سعی کردم دهانم را ببندم . مرد جوان که گویی تازه متوجه من شده بود سرش را پایین انداخت و خطاب به من گفت : « معذرت می خوام » لحظه ای زیر زیرکی نگاهم کرد و بعد به سرعت از اتاق بیرون رفت ...
نسرین که از عصبانیت سرخ شده بود ، رو به من کرد با دیدن من که هنوز به در اتاق خیره بودم نتوانست جلوی خنده ی ناخواسته ی خود را بگیرد . کنارم نشست و گفت :
« حالا بیا درستش کن .. دختره منگل شد رفت . »
رو به او کردم و گفتم :« اون کی بود ؟؟! »
لبخندی زد و گفت :« پسر داییم ، به این کاراش دیگه عادت کردم ، نمی ترسم منتها تو دفعه اولت بود حق داری یه کوچولو بترسی . »
دست بردم تا عرق روی پیشانیم را پاک کنم .. دستام مثل دو قالب یخ شده بود .. خاک بر سرم شد تازه فهمیدم شال سرم نبوده.. وای خوب شد بی بی این جا نبود وگرنه زنده به گورم میکرد
« شالم رو بده !»
نسرین قهقهه زد و گفت :« جای بی بی جونت خالی !!! چقدر دلم براش تنگ شده ! »
شالم را روی سرم گذاشت و مرتب کرد .
« اینم از این ، خیلی خوشگل شدی گلم »
« باز چی شده که مهربون شدی ؟»
« وا .. من که همیشه مهربونم ... اما خب ایندفعه یه چیز کوچولو می خوام »
« بنال »
دوباره کنارم نشست . « میدونی پانی پس فردا تولد همین پسرداییمه .. همین که الان رنگ و روتو شبیه یه روح کرده بود . من نمی دونم چی براش بخرم .. یعنی میدونی چیه ؟ من سلیقه و عرضه ی خرید کردن رو ندارم ، می خواستم اگه میشه تو یه چیزی براش بخری . سال های پیش مامان می خرید من کادو می دادم ولی امسال سرش خیلی شلوغه و وقت نمی کنه بره خرید ! »
« من خرید کنم ؟دیوونه شدی ؟ من از سلیقه ی مردا هیچی سرم نمی شه ! خودت یه کاریش بکن . »
« آبروم در خطره . می فهمی ؟ .. اون دنبال یه سوژه می گرده که همش منو مسخره کنه . خواهش می کنم کمکم کن .
۱۸.۷k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.