۵۴
۵۴
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
رضا رفت و سینه روژینا دچار دلتنگی سختی شد با هر قدمی که بر میداشت بغض سنگین تر میشد
و چشمان روژینا نمناک تر
دست بر روی سینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید
نگاهش به خیابان بود و توان برگشت به داخل خانه را نداشت
مارینا متوجه حال روژینا شد داخل خانه شد و
به ارتور گفت حال روژینا مانند من است .در موقع خداحافظی از تو
اگر میشود رضا را برگردان .
دخترم تاقت ندارد .
نمیخواهم دخترم مانند جوانی ما از دلتنگی تا صبح عذاب بکشد ...
ارتور لبخندی زدو گفت خوشحالم خاطرات شیرین خودمان را در رضا و روژینا با چشم می بینم
قیافه جدی به خود گرفت و روژینا را صدا کرد و گفت
چرا رضا را نگه نداشتی
اتاق خالی که هست
صبح با هم به کارخانه می رفتید و خودت او را به فرودگاه می رساندی
زنگ بزن بگو پدرم میگوید اگر قرار ملاقاتی با کسی ندارد برگرد
سخنی با شما دارد
قند در دل روژینا آب شد
با شوقی خاص پدر را در اغوش گرفت و به سمت همراهش رفت و رضا را گرفت
وقتی متوجه صدای پر از بغض رضا شد بلند خندید و گفت
تو حیرانی درین هنگامه من هم از تو حیران تر
تو در آغاز آبادی
منم هر لحطه ویران تر
اشک چشمش را پاک کردو گفت رضا جان اگر قرار ملاقات با کسی نداری
بر گرد پدر با شما کار دارد بعد با خنده
گفت امشب تا صبح میهمان خودم هستی ....
از هیجان زیاد گوشی از دست رضا افتاد
برگشت
روژینا جلوی در منتظر بود
مارینا و ارتور در نگاه رضا و روژینا
عشق و عاشقی خودشان را مرور میکردند
مارینا اشکش را پاک کرد و گفت
آرتور یادت هست
ان شب در برف به دنبالت دویدم ...
ارتور گفت باید زود به اتاقمان برویم حضور ما فضا را برای این دو مرغ عشق سنگین میکند
به واروژ بگو پدر گفت امشب زود تر بخواب
و تا کار ضروری نداشتی از اتاق خارج نشو
بگذار سالن و اشپزخانه در اختیارشان باشد
رضا
به ارتور سلامی دوباره داد
ارتور گفت
رضا جان
نمیتوانم دروغ بگویم وقتی حال روژینا را دیدم که تاب خداحافظی ندارد از او خواستم که تو را برگرداند
صورت روژینا از شرم و حیا سرخ شد و سر به زیر انداخت
بعد به روژینا گفت
رضا درین مدت عشقش را به همه ثابت کرده و سنگ تمام گذاشته است
سدهای زیادی را شکسته
زخم زبانهای زیادی شنیده
و باز هم خواهد شنید
هر عشق پاکی باعث میشود حسرتها و حسادتها زنده شود و شیطان از دهان حسودان حرفهای تلخی را بزند
از تو میخواهم
از رضا عشق بگیر و مانند اینه به او باز گردان تا هیچ وقت این عشق سرد نشود
بزرگترین بلای عشق این است که
با خیال راحت بگویی
رضا که مرا دوست دارد جایی نمی رود همیشه هست
این جمله شماره معکوس عشق را اغاز میکند و زمانی چشم باز میکنی و می بینی همین رضا که برای ....
پایان ۵۴
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
رضا رفت و سینه روژینا دچار دلتنگی سختی شد با هر قدمی که بر میداشت بغض سنگین تر میشد
و چشمان روژینا نمناک تر
دست بر روی سینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید
نگاهش به خیابان بود و توان برگشت به داخل خانه را نداشت
مارینا متوجه حال روژینا شد داخل خانه شد و
به ارتور گفت حال روژینا مانند من است .در موقع خداحافظی از تو
اگر میشود رضا را برگردان .
دخترم تاقت ندارد .
نمیخواهم دخترم مانند جوانی ما از دلتنگی تا صبح عذاب بکشد ...
ارتور لبخندی زدو گفت خوشحالم خاطرات شیرین خودمان را در رضا و روژینا با چشم می بینم
قیافه جدی به خود گرفت و روژینا را صدا کرد و گفت
چرا رضا را نگه نداشتی
اتاق خالی که هست
صبح با هم به کارخانه می رفتید و خودت او را به فرودگاه می رساندی
زنگ بزن بگو پدرم میگوید اگر قرار ملاقاتی با کسی ندارد برگرد
سخنی با شما دارد
قند در دل روژینا آب شد
با شوقی خاص پدر را در اغوش گرفت و به سمت همراهش رفت و رضا را گرفت
وقتی متوجه صدای پر از بغض رضا شد بلند خندید و گفت
تو حیرانی درین هنگامه من هم از تو حیران تر
تو در آغاز آبادی
منم هر لحطه ویران تر
اشک چشمش را پاک کردو گفت رضا جان اگر قرار ملاقات با کسی نداری
بر گرد پدر با شما کار دارد بعد با خنده
گفت امشب تا صبح میهمان خودم هستی ....
از هیجان زیاد گوشی از دست رضا افتاد
برگشت
روژینا جلوی در منتظر بود
مارینا و ارتور در نگاه رضا و روژینا
عشق و عاشقی خودشان را مرور میکردند
مارینا اشکش را پاک کرد و گفت
آرتور یادت هست
ان شب در برف به دنبالت دویدم ...
ارتور گفت باید زود به اتاقمان برویم حضور ما فضا را برای این دو مرغ عشق سنگین میکند
به واروژ بگو پدر گفت امشب زود تر بخواب
و تا کار ضروری نداشتی از اتاق خارج نشو
بگذار سالن و اشپزخانه در اختیارشان باشد
رضا
به ارتور سلامی دوباره داد
ارتور گفت
رضا جان
نمیتوانم دروغ بگویم وقتی حال روژینا را دیدم که تاب خداحافظی ندارد از او خواستم که تو را برگرداند
صورت روژینا از شرم و حیا سرخ شد و سر به زیر انداخت
بعد به روژینا گفت
رضا درین مدت عشقش را به همه ثابت کرده و سنگ تمام گذاشته است
سدهای زیادی را شکسته
زخم زبانهای زیادی شنیده
و باز هم خواهد شنید
هر عشق پاکی باعث میشود حسرتها و حسادتها زنده شود و شیطان از دهان حسودان حرفهای تلخی را بزند
از تو میخواهم
از رضا عشق بگیر و مانند اینه به او باز گردان تا هیچ وقت این عشق سرد نشود
بزرگترین بلای عشق این است که
با خیال راحت بگویی
رضا که مرا دوست دارد جایی نمی رود همیشه هست
این جمله شماره معکوس عشق را اغاز میکند و زمانی چشم باز میکنی و می بینی همین رضا که برای ....
پایان ۵۴
۷.۷k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.