پارت اول فیک ارباب تاریکی
★ 𝕃𝕆ℝ𝔻 𝕆𝔽 𝔻𝔸ℝ𝕂𝔼𝕊𝕊 ★ 1
{ از دست این همه درسای سنگین آخه یه معلم چقدر میتونه سخت گیر باشه اصلا نمیتونم درک کنم چرا انقد عقده ای }
♥︎ داری چیکار میکنی دختر
♡︎ مامان ، درسا خیلی حجم زیادی دارن نمیتونم خوب درس بخونم
♥︎ عاه اینکه جایه نگرانی نداره میتونی بقیشو بزاری برای بعد
♡︎ ولی استاد گیر میده بخم نمیتونم
♥︎ میخای برات قهوه بیارم تا انرژی بگیری
♡︎ نه مامان ممنون
{ سرمو گزاشتم رو کتابا و چشمامو بستم و نفهمیدم چطوری خابم برد و از شدت خستگی سرم گیج میرفت }
✤ مامان رایا ، رایا رو بلند کرد و گزاشت روی تخت و روش پتو کشید و لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. آروم خابیده بود که حس کرد پنجره اتاقش باز شده ✤
{ ای خدا چه بادی میاد اه ، گرم خاب بودم
بلن شدم و رفتم پنجره رو بستم و قفل کردم و تا خاستم برم تو تختم لیوان آب از روی میز پشت سرم افتاد و شکست }
✤ از ترس جیغ کوچیکی زد و برگشت به پشت نگاه کرد در حالی که نفس نفس میزد به میز چشم دوخته بود که مادرش اومد تو و لامپ رو روشن کرد ✤
♥︎ رایا یه صدایی اومد چی شده
♡︎ م...مامان .... من نمیدونم چرا
♥︎ باشه سعی کن بهش فکر نکنی و راحت بخابی
♡︎ باشه مامان برو بخاب
{ رفتم تو تختم و دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم تا اینکه خابم برد ... }
✤ تو خاب عمیق و راحتی بود و خستگی در میکرد
ساعت نزدیک 7 صبح بود و با نفس نفس ار خاب پردید ✤
{ ییی... وای... فقط یه خاب بود خدارو شکر }
✤ و دوباره سرش رو روی بالشت گزاشت و تا صبح خابید ✤
.
.
صبح روز بعد ::::::::::
.
♥︎ رایا بیدار شو مدرست دیر میشه
♡︎ اوه مامان ولمکن بزار بخابم
♥︎ هوووف از دست تو ، الان چیکار کنم
♡︎ بزار بخابم مامان امروز نمیرم مدرسه
♥︎ هر جور راحتی
{ اصلا حوصله درس و مشق و اون معلم غور غورو رو ندارم اصلا چرا باید برم مدرسه }
✤ تو فکر بود که خاب دیشب یادش افتاد و تصمیم گرفت بره و برای مامانش تعریف کنه ✤
♡ ع مامان میشه بیای اینجا لطفا زدیدم
♥︎الان میام
.
.
♥︎ چی شده رایا
♡︎ مامان من دیشب یه خاب عجید دیدم
♥︎ میشنوم
♡︎ مامان من دیشب خاب بابا رو دیدم الباه تنها نبود یه پسره هم پیشش بود انگار با هم همدست بودن اونا میخاستن منو به سرزمین خودشون دعوت کنن
باباگفت بیا پیش من اینجا جات امنه
اما اون پسره هیچی نگفت
♥︎ نفهمیدی اسم پسره چیه ؟
♡︎ نمیدونم اما بابا یه بار جیمین صداش کرد
♥︎ جیمین ... بابات همیشه میگفت اگه صاحب یه پسر بشم اسمشو میزارم جیمین
♡︎ مامان یعنی چی . من باید این جیمین رو پیدا کنم مهم نیست چقد ازم دور باشه من باید ببینمش
♥︎ رایا بی خیال شو فقط یه خاب بود
♡ نه مامان یه خاب عادی نبود معنی داشت
✤ بلند شد و از خونه زد بیرون و رفت سمت جنگل تند تند راه میرفت تا اینکه لبه ی خیابون دروازه جنگل رو دید و رفت جلوی اون وایساد
.
در قفل بود و نمیتونست بره جنگل.
سعی کرد از میله ها بالا بره و بار ها افتاد اما باز هم ادامه میداد تا اینکه تونست از نرده ها بره اون ور
.
{ دستم زخمی شده بود و نمیتونستم تکونش بدم و خون ازش میرفت اما همه توانمو جمع کردم و به سمت کوهستان میرفتم }
{ از دست این همه درسای سنگین آخه یه معلم چقدر میتونه سخت گیر باشه اصلا نمیتونم درک کنم چرا انقد عقده ای }
♥︎ داری چیکار میکنی دختر
♡︎ مامان ، درسا خیلی حجم زیادی دارن نمیتونم خوب درس بخونم
♥︎ عاه اینکه جایه نگرانی نداره میتونی بقیشو بزاری برای بعد
♡︎ ولی استاد گیر میده بخم نمیتونم
♥︎ میخای برات قهوه بیارم تا انرژی بگیری
♡︎ نه مامان ممنون
{ سرمو گزاشتم رو کتابا و چشمامو بستم و نفهمیدم چطوری خابم برد و از شدت خستگی سرم گیج میرفت }
✤ مامان رایا ، رایا رو بلند کرد و گزاشت روی تخت و روش پتو کشید و لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. آروم خابیده بود که حس کرد پنجره اتاقش باز شده ✤
{ ای خدا چه بادی میاد اه ، گرم خاب بودم
بلن شدم و رفتم پنجره رو بستم و قفل کردم و تا خاستم برم تو تختم لیوان آب از روی میز پشت سرم افتاد و شکست }
✤ از ترس جیغ کوچیکی زد و برگشت به پشت نگاه کرد در حالی که نفس نفس میزد به میز چشم دوخته بود که مادرش اومد تو و لامپ رو روشن کرد ✤
♥︎ رایا یه صدایی اومد چی شده
♡︎ م...مامان .... من نمیدونم چرا
♥︎ باشه سعی کن بهش فکر نکنی و راحت بخابی
♡︎ باشه مامان برو بخاب
{ رفتم تو تختم و دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم تا اینکه خابم برد ... }
✤ تو خاب عمیق و راحتی بود و خستگی در میکرد
ساعت نزدیک 7 صبح بود و با نفس نفس ار خاب پردید ✤
{ ییی... وای... فقط یه خاب بود خدارو شکر }
✤ و دوباره سرش رو روی بالشت گزاشت و تا صبح خابید ✤
.
.
صبح روز بعد ::::::::::
.
♥︎ رایا بیدار شو مدرست دیر میشه
♡︎ اوه مامان ولمکن بزار بخابم
♥︎ هوووف از دست تو ، الان چیکار کنم
♡︎ بزار بخابم مامان امروز نمیرم مدرسه
♥︎ هر جور راحتی
{ اصلا حوصله درس و مشق و اون معلم غور غورو رو ندارم اصلا چرا باید برم مدرسه }
✤ تو فکر بود که خاب دیشب یادش افتاد و تصمیم گرفت بره و برای مامانش تعریف کنه ✤
♡ ع مامان میشه بیای اینجا لطفا زدیدم
♥︎الان میام
.
.
♥︎ چی شده رایا
♡︎ مامان من دیشب یه خاب عجید دیدم
♥︎ میشنوم
♡︎ مامان من دیشب خاب بابا رو دیدم الباه تنها نبود یه پسره هم پیشش بود انگار با هم همدست بودن اونا میخاستن منو به سرزمین خودشون دعوت کنن
باباگفت بیا پیش من اینجا جات امنه
اما اون پسره هیچی نگفت
♥︎ نفهمیدی اسم پسره چیه ؟
♡︎ نمیدونم اما بابا یه بار جیمین صداش کرد
♥︎ جیمین ... بابات همیشه میگفت اگه صاحب یه پسر بشم اسمشو میزارم جیمین
♡︎ مامان یعنی چی . من باید این جیمین رو پیدا کنم مهم نیست چقد ازم دور باشه من باید ببینمش
♥︎ رایا بی خیال شو فقط یه خاب بود
♡ نه مامان یه خاب عادی نبود معنی داشت
✤ بلند شد و از خونه زد بیرون و رفت سمت جنگل تند تند راه میرفت تا اینکه لبه ی خیابون دروازه جنگل رو دید و رفت جلوی اون وایساد
.
در قفل بود و نمیتونست بره جنگل.
سعی کرد از میله ها بالا بره و بار ها افتاد اما باز هم ادامه میداد تا اینکه تونست از نرده ها بره اون ور
.
{ دستم زخمی شده بود و نمیتونستم تکونش بدم و خون ازش میرفت اما همه توانمو جمع کردم و به سمت کوهستان میرفتم }
۱۹.۵k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.