*نفس*
*نفس*
.- آره عزیزم تو می دونستی
شیرین :ایلیا گفت
- آها... منو باش فکر می کردم کیه به ایلیا اس میده بگو تو بودی
مریم : مگه تو زبونت کوتاه میشه حتا اگه به جای سرت زبونتم می بریدن کم نمی آوردی
- پس چی
محمود : ایلیا چیکار می کنی ؟ زن نگرفتی ؟!
ایلیا : همکار خودتم این دومی هم نه مثله تو مجردم
- انشالله اون روزم می بینیم
محمود : یکی برای ما نمیگه انشالله
شیرین با خنده گفت: اتفاقا من میخوام ترشی بندازمت
همه خندیدیم گارسون اومد و سفارشات گرفت البته محمود سفارش داد و ما موافقت کردیم انقدرگشنم بود داشتم ضعف می کردم
- میگم من خیلی گشنمه الان قش می کنم
شیرین ومریم ریز ریز می خندیدن ایلیا بلند شد ورفت با دخترا مشغول پچ پچ شدیم وداشتیم غیبت میز جفتیمون می کردیم که دوتا زوج اونجا بودن انقدر دخترا شبیه هم عمل شده بودن تشخیص نمی دادیم کی به کیه بدبخت طرفاشون هنگ بودن کلا
- نفس
سرمو بلند کردم ایلیا بود یه ظرف سالاد مخصوص بود که دلم رفت ولی خجالت می کشیدم زودتر از بقیه چیزی بخورم
- آخه تنهایی که ...
شیرین - بخور عزیزم رنگ به رو نداری یکم طول میکشه شام رو بیارن
ایلیا - راستی کارای تابلوهات چی شد شیرین
شیرین: یکی دیگه مونده روش کار می کنم تا بخوام نمایشگاه رو راه بندازم اونم آماده میشه
- شیرین تابلوهاتم می فروشی
شیرین : راستش دلم نمیاد ولی دوست دارم مردم هنرموبشناسن
ایلیا - اینجوری بهتره می تونی هر سال نمایشگاه بزاری
محمود: این عالیه ولی من نمی دونستم
شیرین : کسی که بدون خداحافظی میره حقش اینه چیزی ندونه
محمود : حق داری کوچلو من حتا نمی دونم چی می خونی
- ما هر سه یه درس رو میخونیم
محمود : چی
- همون که تو وایلیا خوندید
محمود : چه جالب
ایلیا باز آروم بودمی دونستم از چیزی ناراحته آروم با پام زدم به پاش سرشو راست وقتی دید سوالی نگاش می کنم لبخند زد شام رو هم آوردن انواع کباب با بشقابهای برنج زعفرانی تزئیین شده همه تو سکوت شام می خوردیم بعد از شامم رفتیم بیرون که یه کافه خوب پیدا کنیم بنشینیم
- ایلیا
برگشت نگام کرد
- نمی خوای بگی چی شده
- گفتنش سخته
- ما که چیزی برای پنهون شدن نداریم
آهی کشید و گفت : حتما می دونی سیامک پسر خاله ات خواستگار نسیمه
- آره چند سالی میشه ولی نسیم قبول نمی کنه
- می دونی چرا
- نه من از کجا بدونم
همین سخته برام گفتنش ...
دوباره آهی کشید وگفت : نسیم
....اون
- اون چی ؟!
- به من علاقه داره
- خوب اینکه ....چی...
متحیر وبا چشای بازی گفتم : نسیم ...خداباورم نمیشه اگه بابا
بفهمه چی
- اونم می دونه
- چی....
- گفتن من فکرهام بکنم
متحیربودم باورم نمی شدنمی تونستم سوال بعدیم بپرسم چی میشنوم انقدر نگاش کردم کلافه گفت : چرا اینجوری نگام می کنی
- میخوای چیکار کنی ایلیا
- خودت بهتر می دونی جواب من چیه ...دیگه اونجا نمی مونم
- یعنی تنهامون می زاری...
- متحیر برگشت نگام کرد
-داری گریه می کنی ...نفس...
- من نمی زارم به بابا میگم
- اینجوری نمیشه نفس ...کاش زودتر می رفتم ولی ...کاریه که شده ...نفس
- میخوام برم خونه
- نفس
- بریم ایلیا
برگشتیم خونه نیما تو پذیرای نشسته بود با دیدنمون گفت : به به خوش اومدید رفتید پارتی
نگاش کردم همزمان نسیمم اومد واخم داشت نیما متحیر نگام می کرد از نگاه نسیم متنفر بودم به اتاقم رفتم نمی تونستم نفس بکشم ایلیا با نیما برام هیچ فرقی نداشت شایدم بیشتر دوستش داشتم نسیم چیکار کرده با اون که میخواد بره شاید امشب بدترین شب زندگیم بود که تجربه کردم ...
.- آره عزیزم تو می دونستی
شیرین :ایلیا گفت
- آها... منو باش فکر می کردم کیه به ایلیا اس میده بگو تو بودی
مریم : مگه تو زبونت کوتاه میشه حتا اگه به جای سرت زبونتم می بریدن کم نمی آوردی
- پس چی
محمود : ایلیا چیکار می کنی ؟ زن نگرفتی ؟!
ایلیا : همکار خودتم این دومی هم نه مثله تو مجردم
- انشالله اون روزم می بینیم
محمود : یکی برای ما نمیگه انشالله
شیرین با خنده گفت: اتفاقا من میخوام ترشی بندازمت
همه خندیدیم گارسون اومد و سفارشات گرفت البته محمود سفارش داد و ما موافقت کردیم انقدرگشنم بود داشتم ضعف می کردم
- میگم من خیلی گشنمه الان قش می کنم
شیرین ومریم ریز ریز می خندیدن ایلیا بلند شد ورفت با دخترا مشغول پچ پچ شدیم وداشتیم غیبت میز جفتیمون می کردیم که دوتا زوج اونجا بودن انقدر دخترا شبیه هم عمل شده بودن تشخیص نمی دادیم کی به کیه بدبخت طرفاشون هنگ بودن کلا
- نفس
سرمو بلند کردم ایلیا بود یه ظرف سالاد مخصوص بود که دلم رفت ولی خجالت می کشیدم زودتر از بقیه چیزی بخورم
- آخه تنهایی که ...
شیرین - بخور عزیزم رنگ به رو نداری یکم طول میکشه شام رو بیارن
ایلیا - راستی کارای تابلوهات چی شد شیرین
شیرین: یکی دیگه مونده روش کار می کنم تا بخوام نمایشگاه رو راه بندازم اونم آماده میشه
- شیرین تابلوهاتم می فروشی
شیرین : راستش دلم نمیاد ولی دوست دارم مردم هنرموبشناسن
ایلیا - اینجوری بهتره می تونی هر سال نمایشگاه بزاری
محمود: این عالیه ولی من نمی دونستم
شیرین : کسی که بدون خداحافظی میره حقش اینه چیزی ندونه
محمود : حق داری کوچلو من حتا نمی دونم چی می خونی
- ما هر سه یه درس رو میخونیم
محمود : چی
- همون که تو وایلیا خوندید
محمود : چه جالب
ایلیا باز آروم بودمی دونستم از چیزی ناراحته آروم با پام زدم به پاش سرشو راست وقتی دید سوالی نگاش می کنم لبخند زد شام رو هم آوردن انواع کباب با بشقابهای برنج زعفرانی تزئیین شده همه تو سکوت شام می خوردیم بعد از شامم رفتیم بیرون که یه کافه خوب پیدا کنیم بنشینیم
- ایلیا
برگشت نگام کرد
- نمی خوای بگی چی شده
- گفتنش سخته
- ما که چیزی برای پنهون شدن نداریم
آهی کشید و گفت : حتما می دونی سیامک پسر خاله ات خواستگار نسیمه
- آره چند سالی میشه ولی نسیم قبول نمی کنه
- می دونی چرا
- نه من از کجا بدونم
همین سخته برام گفتنش ...
دوباره آهی کشید وگفت : نسیم
....اون
- اون چی ؟!
- به من علاقه داره
- خوب اینکه ....چی...
متحیر وبا چشای بازی گفتم : نسیم ...خداباورم نمیشه اگه بابا
بفهمه چی
- اونم می دونه
- چی....
- گفتن من فکرهام بکنم
متحیربودم باورم نمی شدنمی تونستم سوال بعدیم بپرسم چی میشنوم انقدر نگاش کردم کلافه گفت : چرا اینجوری نگام می کنی
- میخوای چیکار کنی ایلیا
- خودت بهتر می دونی جواب من چیه ...دیگه اونجا نمی مونم
- یعنی تنهامون می زاری...
- متحیر برگشت نگام کرد
-داری گریه می کنی ...نفس...
- من نمی زارم به بابا میگم
- اینجوری نمیشه نفس ...کاش زودتر می رفتم ولی ...کاریه که شده ...نفس
- میخوام برم خونه
- نفس
- بریم ایلیا
برگشتیم خونه نیما تو پذیرای نشسته بود با دیدنمون گفت : به به خوش اومدید رفتید پارتی
نگاش کردم همزمان نسیمم اومد واخم داشت نیما متحیر نگام می کرد از نگاه نسیم متنفر بودم به اتاقم رفتم نمی تونستم نفس بکشم ایلیا با نیما برام هیچ فرقی نداشت شایدم بیشتر دوستش داشتم نسیم چیکار کرده با اون که میخواد بره شاید امشب بدترین شب زندگیم بود که تجربه کردم ...
۱۲.۴k
۲۳ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.