فرشته ای در جهنم p2🧚🏻♀️
آنچه گذشت:حنا اومد و نشست همه نگاها به سمت من و حنا بود....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بالاخره یکی از بچه ها با دهن باز گفت: شما دوتا... چقد شبیهید!
زیاد برام اتفاق افتاده بود یکی از همکلاسی هام بهم شبیه باشه پس واکنشی نشون ندادم. وقتی معلم داشت درس میداد همه نگاها به من بود خجالت کشیدم یعنی اون دختر انقد شبیه من بود؟ زنگ خورد نفس راحتی کشیدم،خوراکیمو برداشتم و با نیکا از دیدشون خارج شدم. حنا نزدیکم اومد. سعی کردم ازش دور شم ولی صدام زد تا وایسم. وایسادم. برای اولین بار خوب به چهره اش نگاه کردم، راست میگفتن این دختر زیادی به من شبیه بود! نزدیکم اومد و گفت:به نظر ما زیادی شبیه همیم. با هم آشنا بشیم؟ بی حوصله نظر مثبت دادم. شروع کرد بت حرف زدن: همون طور که شنیدی من حنا هستم وقتی دوسالم بود خواهردوقولوم رو گم کردم و بعدش با مادرم به فرانسه رفتم.
چرا انقد اطلاعات دقیق بهم میداد؟
آنا: خوشبختم. منم وقتی ۲ سالم بود گم شدم. ببخشید ولی دوست ندارم بهت اطلاعات بیشتری بدم.
حنا: خواهردوقولوم هم دقیقا همین مشخصاتو داشت. ببینم وایسا تو آنایی؟ تو خواهر منی؟ اره😑
آنا: نه عزیزم فکر کنم اشتباه گرفتی🥴
چرا یهویی این فکر به سرش زد؟ مگه میشه با فهمیدن یه اسم بفهمه؟ صبر کن... بیجا هم نمیگه وقتی دوسالش بوده خواهر دوقولوش گم میشه دقیقا مثل من. صبر کن اصلا ما دوقولو ایم؟ شاید باشیم چون قیافه هامون خیلی شبیهه...
نیکا در گوشم شروع به حرف زدن کرد: آنا این موقعیتو از دست نده شاید راست گفت البته امکانش زیر ۵۰٪ هست ولی فکر کن اگه اشتباهت گرفتن هم زیاد بدک نمیشه معلومه پولداره.
حنا دستمو گرفت و بردم تو حیاط.
حنا: ببین آنا راستش تو واقعا خواهرمی من و مامان فهمیدیم برای اینکه باور کنی تو این مدرسه ثبت نام کردم...
بهت زده یجا وایساده بودم. این دختر خواهر واقعیمه؟
آنا: راستش من هنوزم باور ندا...
نیکا ویو
دستمو جلوی دهنش گذاشتم منم تو جریان بودم حنا خواهر تنی آناعه. بردمش کنار و ماجرا رو بهش گفتم بعد از توجیح کردنش با خوشحالی اومد و کلی با حنا خوشحالی کرد
آنا ویو
نیکا هم تو ماجرا بوده پس یعنی حنا خواهرتنی منه😊🥺💖بلاخره بخت به روم باز شد. تلبته هنوزم باور ندارم
بعد مدرسه:
حنا:آنا تو کجا زندگی میکنی؟
آنا: راستش بعد بیرون شدن از خونه مادرخوندم تو مدرسه...
حنا: بیا بریم پیش مامان خیلی برای اومدنت شوق داره
آنا: اوووم راستش استرس دارم... ولی مهم اینه خانواده واقعیمو پیدا کردم🥺💖دست حنا رو گرفتم با هم راه میرفتیم چه حس خوبی داره. به یه خونه بزرگ رسیدیم حنا کلیدشو دراورد و گفت: رسیدیم😊
انا: واااااای اینجا خونه ماعه؟ چقققد بزرگهههههه
داخل رفتیم.زنی داخل بود. یعنی اون واقعا مادرمه؟
(از لحظات احساسی رد میشیم😐)
واقعا خوشحالم چققققدر خوشحالم🥺💖از این به بعد زندگیم جوری میشه که همیشه آرزو شو داشتم🥺سراغ پدرمو گرفتم.
مامان: عزیزم رفته سر کار بعدازظهر برمیگرده💚
گرسنم بود در یخچالو باز کردم یه عالممممه خوراکی داخل یخچال بود. نمیدونستم کدومو بخورم.
مامان: آنا از اونا نخور وقت نهاره بعد از نهار(نمونه ای از مادر ایرانی😐)
حنا: آنا بیا برات به سوپرایز دارم...
دنبال حنا رفتم وسایلم دست حنا بود. به در یه اتاق رسیدیم حنا درشو باز کرد: دارا دارا🫶🏻🥺اینم اتاق ما🤗خوش اومدی😚
داخلو نگاه کردم چقدر بزرگ بود تخت و تشک و چندتا وسیله دیگه قبلا برای من چیده شده بود؛ دیگه مجبور نبودم رو زمین بخوابم🥺
داخل شدم و پریدم رو تخت چقدر نرمه😚
یهو یه چیز نرمالو رو پاهام احساس کردم پشت سرمو نگاه کردم یه گربه بود جیییغ کشیدم
حنا: نکن میترسه چیزی نیست که گربه منه کارت نداره
آنا: اها... اسمش چیه؟
حنا:«هالی»
مامان: بدویید نهار حاظره
رفتم پذیرایی با یه میز پر از غذا های عجیب روبه رو شدم!
انا: اوووم این غذاها مال چه کشوریه؟
مامان: فرانسه
آنا: واقعااا مامان این همه غذای فرانسوی از کجا یاد گرفتی؟ فرانسه کشور موردعلاقمه
مامان: حنا بهت نگفت؟ من اهل فرانسه ام و بابات ایرانیه برای همین اسمتو گذاشتم آنا.
وای چه باحال مامان فرانسویههههه
آنا: چقدر باحال و خوبهههههه. مامان میشه یبار بریم فرانسه؟
مامان: حتما دخترم. غذاتو بخور مخصوص تو درست کردم وقتی کوچیک بودی خیلی دوست داشتی.
یکم از غذا چشیدم... چقد خوشمزسسسسس. تند تند غذامو خوردم. خیلیییییی خسته بودم. من و حنا رفتبم اتاقمون تا بخوابیم هالی رو تختم بود با ترس بلندش کردم و روی زمین گذاشتمش خودشو به من میمالید😅بانمکه😺روی تخت دراز شدم سریع خوابم برد.
شب وقتی بیدار شدم....
ادامه دارد....
حمایت کنید لطفا😺🧋
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بالاخره یکی از بچه ها با دهن باز گفت: شما دوتا... چقد شبیهید!
زیاد برام اتفاق افتاده بود یکی از همکلاسی هام بهم شبیه باشه پس واکنشی نشون ندادم. وقتی معلم داشت درس میداد همه نگاها به من بود خجالت کشیدم یعنی اون دختر انقد شبیه من بود؟ زنگ خورد نفس راحتی کشیدم،خوراکیمو برداشتم و با نیکا از دیدشون خارج شدم. حنا نزدیکم اومد. سعی کردم ازش دور شم ولی صدام زد تا وایسم. وایسادم. برای اولین بار خوب به چهره اش نگاه کردم، راست میگفتن این دختر زیادی به من شبیه بود! نزدیکم اومد و گفت:به نظر ما زیادی شبیه همیم. با هم آشنا بشیم؟ بی حوصله نظر مثبت دادم. شروع کرد بت حرف زدن: همون طور که شنیدی من حنا هستم وقتی دوسالم بود خواهردوقولوم رو گم کردم و بعدش با مادرم به فرانسه رفتم.
چرا انقد اطلاعات دقیق بهم میداد؟
آنا: خوشبختم. منم وقتی ۲ سالم بود گم شدم. ببخشید ولی دوست ندارم بهت اطلاعات بیشتری بدم.
حنا: خواهردوقولوم هم دقیقا همین مشخصاتو داشت. ببینم وایسا تو آنایی؟ تو خواهر منی؟ اره😑
آنا: نه عزیزم فکر کنم اشتباه گرفتی🥴
چرا یهویی این فکر به سرش زد؟ مگه میشه با فهمیدن یه اسم بفهمه؟ صبر کن... بیجا هم نمیگه وقتی دوسالش بوده خواهر دوقولوش گم میشه دقیقا مثل من. صبر کن اصلا ما دوقولو ایم؟ شاید باشیم چون قیافه هامون خیلی شبیهه...
نیکا در گوشم شروع به حرف زدن کرد: آنا این موقعیتو از دست نده شاید راست گفت البته امکانش زیر ۵۰٪ هست ولی فکر کن اگه اشتباهت گرفتن هم زیاد بدک نمیشه معلومه پولداره.
حنا دستمو گرفت و بردم تو حیاط.
حنا: ببین آنا راستش تو واقعا خواهرمی من و مامان فهمیدیم برای اینکه باور کنی تو این مدرسه ثبت نام کردم...
بهت زده یجا وایساده بودم. این دختر خواهر واقعیمه؟
آنا: راستش من هنوزم باور ندا...
نیکا ویو
دستمو جلوی دهنش گذاشتم منم تو جریان بودم حنا خواهر تنی آناعه. بردمش کنار و ماجرا رو بهش گفتم بعد از توجیح کردنش با خوشحالی اومد و کلی با حنا خوشحالی کرد
آنا ویو
نیکا هم تو ماجرا بوده پس یعنی حنا خواهرتنی منه😊🥺💖بلاخره بخت به روم باز شد. تلبته هنوزم باور ندارم
بعد مدرسه:
حنا:آنا تو کجا زندگی میکنی؟
آنا: راستش بعد بیرون شدن از خونه مادرخوندم تو مدرسه...
حنا: بیا بریم پیش مامان خیلی برای اومدنت شوق داره
آنا: اوووم راستش استرس دارم... ولی مهم اینه خانواده واقعیمو پیدا کردم🥺💖دست حنا رو گرفتم با هم راه میرفتیم چه حس خوبی داره. به یه خونه بزرگ رسیدیم حنا کلیدشو دراورد و گفت: رسیدیم😊
انا: واااااای اینجا خونه ماعه؟ چقققد بزرگهههههه
داخل رفتیم.زنی داخل بود. یعنی اون واقعا مادرمه؟
(از لحظات احساسی رد میشیم😐)
واقعا خوشحالم چققققدر خوشحالم🥺💖از این به بعد زندگیم جوری میشه که همیشه آرزو شو داشتم🥺سراغ پدرمو گرفتم.
مامان: عزیزم رفته سر کار بعدازظهر برمیگرده💚
گرسنم بود در یخچالو باز کردم یه عالممممه خوراکی داخل یخچال بود. نمیدونستم کدومو بخورم.
مامان: آنا از اونا نخور وقت نهاره بعد از نهار(نمونه ای از مادر ایرانی😐)
حنا: آنا بیا برات به سوپرایز دارم...
دنبال حنا رفتم وسایلم دست حنا بود. به در یه اتاق رسیدیم حنا درشو باز کرد: دارا دارا🫶🏻🥺اینم اتاق ما🤗خوش اومدی😚
داخلو نگاه کردم چقدر بزرگ بود تخت و تشک و چندتا وسیله دیگه قبلا برای من چیده شده بود؛ دیگه مجبور نبودم رو زمین بخوابم🥺
داخل شدم و پریدم رو تخت چقدر نرمه😚
یهو یه چیز نرمالو رو پاهام احساس کردم پشت سرمو نگاه کردم یه گربه بود جیییغ کشیدم
حنا: نکن میترسه چیزی نیست که گربه منه کارت نداره
آنا: اها... اسمش چیه؟
حنا:«هالی»
مامان: بدویید نهار حاظره
رفتم پذیرایی با یه میز پر از غذا های عجیب روبه رو شدم!
انا: اوووم این غذاها مال چه کشوریه؟
مامان: فرانسه
آنا: واقعااا مامان این همه غذای فرانسوی از کجا یاد گرفتی؟ فرانسه کشور موردعلاقمه
مامان: حنا بهت نگفت؟ من اهل فرانسه ام و بابات ایرانیه برای همین اسمتو گذاشتم آنا.
وای چه باحال مامان فرانسویههههه
آنا: چقدر باحال و خوبهههههه. مامان میشه یبار بریم فرانسه؟
مامان: حتما دخترم. غذاتو بخور مخصوص تو درست کردم وقتی کوچیک بودی خیلی دوست داشتی.
یکم از غذا چشیدم... چقد خوشمزسسسسس. تند تند غذامو خوردم. خیلیییییی خسته بودم. من و حنا رفتبم اتاقمون تا بخوابیم هالی رو تختم بود با ترس بلندش کردم و روی زمین گذاشتمش خودشو به من میمالید😅بانمکه😺روی تخت دراز شدم سریع خوابم برد.
شب وقتی بیدار شدم....
ادامه دارد....
حمایت کنید لطفا😺🧋
۴.۶k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.