زمزمه ای بلند شد.
زمزمهای بلند شد.
ایناس با صدای دلنشینش میخواند:
إن قلت أیوة .. أنا ویاک
یبقی الزمان مسلم لیا
وإن قلت روح وانسی هواک
یبقی العذاب حکم علیا
او میخواند و من کاغذ پارهها را میگذاشتم کنار هم. ترانه که تمام شد پیرمردی از روی زمین به من نگاه میکرد. برف شروع کرد به باریدن. وقتی مردها از اتاق محمود آمدند بیرون بلند شدم و دویدم طرف در. قادر چسبیده بود به کمر ایناس. داشتند میرفتند توی اتاق.
چند دقیقه بعد، بیرون رفتن مردها را نگاه میکردم که ایناس با نوک انگشت زد روی شانهام. گفت: «مستش کردم. برو تو اتاق.»
گفت فقط کمی سرش را گرم کنی کافی است. محمود دم در اتاقش نشسته بود و به عکس پیرمردی که من درست کرده بودم نگاه میکرد. تکههای کاغذ را جمع کرد و ریخت توی جیبش. او هم رفت بیرون. من از سرگرم کردن مردان چیزی نمیدانستم. فکر کردم منظور ایناس این است که برای قادر برقصم. بلند شدم و با قدمهای مردد رفتم توی اتاق. قادر نشسته بود روی صندقی که خرتوپرتهایمان را انداخته بودیم تویش. مرا که دید گفت: «چرا اینقدر کوچک شدی؟»
چیزی نگفتم. بلند شد. تلوتلوخوران ترانهای را که ایناس چند دقیقه پیش خوانده بود با جملههای بیمفهوم می خواند. شروع کردم به رقصیدن. گفت: «ایناس، ایناس اذیتم نکن. چه جوری، چه جوری این کار را میکنی؟»
آمد طرفم. روبرویم ایستاد. گردنم را گرفت میان دستهای بزرگش و سرفهکنان با یقهی پیراهنم وررفت.
- درش بیاور... خودت درش بیاور... من نمیتوانم.
موهایم را دور انگشتهایش پیچاند. داد زد: «ایناس درش بیاور...»
خشکم زده بود. حتی نمیتوانستم دستهاییش را از خودم دور کنم. چسبیدم به سینهی پر از پشمی که بوی شراب میداد. سرم را عقب کشیدم و به پهلوهای نرمش مشت کوبیدم.
- تو ایناس نیستی... نه ایناس نیستی... باشد... اشکال ندارد...
ناگهان دستهایش شل شد و مثل یک تکه گوشت وارفت. افتاد روی زمین. من هم افتاده بودم. ایناس دستم را گرفت و کمک کرد بنشینم. گفت باید او را ببریم بیرون. نه فکرم کار میکرد، نه میتوانستم تکان بخورم. چوب رقصش افتاده بود کنار سر قادر. وقتی قادر را بردیم چند متر دورتر از خانهی پدرش، زیر برف، ول کردیم تازه داشتم میفهمیدم چه اتفاقی افتاده. برگشتیم تو. نفسنفسزنان نشستیم پشت در. ایناس ساکت بود. برف نشسته بود روی موهایش. گفت: «برای من سخت نبود. ژاک مرد مهربانی بود.» #شاه_پری #زهرا_امیدی #رمان
https://qoqnoos.ir/Fa/شاه-پری
ایناس با صدای دلنشینش میخواند:
إن قلت أیوة .. أنا ویاک
یبقی الزمان مسلم لیا
وإن قلت روح وانسی هواک
یبقی العذاب حکم علیا
او میخواند و من کاغذ پارهها را میگذاشتم کنار هم. ترانه که تمام شد پیرمردی از روی زمین به من نگاه میکرد. برف شروع کرد به باریدن. وقتی مردها از اتاق محمود آمدند بیرون بلند شدم و دویدم طرف در. قادر چسبیده بود به کمر ایناس. داشتند میرفتند توی اتاق.
چند دقیقه بعد، بیرون رفتن مردها را نگاه میکردم که ایناس با نوک انگشت زد روی شانهام. گفت: «مستش کردم. برو تو اتاق.»
گفت فقط کمی سرش را گرم کنی کافی است. محمود دم در اتاقش نشسته بود و به عکس پیرمردی که من درست کرده بودم نگاه میکرد. تکههای کاغذ را جمع کرد و ریخت توی جیبش. او هم رفت بیرون. من از سرگرم کردن مردان چیزی نمیدانستم. فکر کردم منظور ایناس این است که برای قادر برقصم. بلند شدم و با قدمهای مردد رفتم توی اتاق. قادر نشسته بود روی صندقی که خرتوپرتهایمان را انداخته بودیم تویش. مرا که دید گفت: «چرا اینقدر کوچک شدی؟»
چیزی نگفتم. بلند شد. تلوتلوخوران ترانهای را که ایناس چند دقیقه پیش خوانده بود با جملههای بیمفهوم می خواند. شروع کردم به رقصیدن. گفت: «ایناس، ایناس اذیتم نکن. چه جوری، چه جوری این کار را میکنی؟»
آمد طرفم. روبرویم ایستاد. گردنم را گرفت میان دستهای بزرگش و سرفهکنان با یقهی پیراهنم وررفت.
- درش بیاور... خودت درش بیاور... من نمیتوانم.
موهایم را دور انگشتهایش پیچاند. داد زد: «ایناس درش بیاور...»
خشکم زده بود. حتی نمیتوانستم دستهاییش را از خودم دور کنم. چسبیدم به سینهی پر از پشمی که بوی شراب میداد. سرم را عقب کشیدم و به پهلوهای نرمش مشت کوبیدم.
- تو ایناس نیستی... نه ایناس نیستی... باشد... اشکال ندارد...
ناگهان دستهایش شل شد و مثل یک تکه گوشت وارفت. افتاد روی زمین. من هم افتاده بودم. ایناس دستم را گرفت و کمک کرد بنشینم. گفت باید او را ببریم بیرون. نه فکرم کار میکرد، نه میتوانستم تکان بخورم. چوب رقصش افتاده بود کنار سر قادر. وقتی قادر را بردیم چند متر دورتر از خانهی پدرش، زیر برف، ول کردیم تازه داشتم میفهمیدم چه اتفاقی افتاده. برگشتیم تو. نفسنفسزنان نشستیم پشت در. ایناس ساکت بود. برف نشسته بود روی موهایش. گفت: «برای من سخت نبود. ژاک مرد مهربانی بود.» #شاه_پری #زهرا_امیدی #رمان
https://qoqnoos.ir/Fa/شاه-پری
۱.۷k
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.