وقتی می خوابی ؛
وقتی می خوابی ؛
شب را مثلِ لحافی
می کِشی روی خودت
و حواست نیست که نورِ ماه
عدل می اُفند روی قلبت
و ستاره ها می اُفتند به جانِ هم ...
****************************** دامنت را می تکانی ؛
فرش ، رنگ عوض می کند
اَبر ها ، از قوری ات بیرون می ریزند
و رضــا ، روی سینه ی استکان
چشم هیز می کند ؛
وه که دامنت چقدر شعر است ...
******************************ماه و نارنج هم
جنونِ مرا به تماشا می نشینند !
وقتی برای رقصِ سماعِ موهایت
شعر می نویسم ...
******************************خط هایِ راه راهِ روسریت
شبیهِ میله های زندان
من
سالهاست هواخوری نمی خواهم ...
****************************** مدیترانــه
حرفی برای گفتن ندارد ؛
من و خــدا و مادرت که میدانیم
چشمانِ تــو چه رنگی ست ...
****************************** جا شده در وجبی چشم و لب و گونه ی تــو
کلِّ محدوده ی دنیایِ من این یک وجب است ...
******************************مانده ام ،
لحظه ی پیچیدن عطر تو به شهر ؛
ملک الموت پی چند نفر می آید ...؟!
******************************ای بی خبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی..
شب را مثلِ لحافی
می کِشی روی خودت
و حواست نیست که نورِ ماه
عدل می اُفند روی قلبت
و ستاره ها می اُفتند به جانِ هم ...
****************************** دامنت را می تکانی ؛
فرش ، رنگ عوض می کند
اَبر ها ، از قوری ات بیرون می ریزند
و رضــا ، روی سینه ی استکان
چشم هیز می کند ؛
وه که دامنت چقدر شعر است ...
******************************ماه و نارنج هم
جنونِ مرا به تماشا می نشینند !
وقتی برای رقصِ سماعِ موهایت
شعر می نویسم ...
******************************خط هایِ راه راهِ روسریت
شبیهِ میله های زندان
من
سالهاست هواخوری نمی خواهم ...
****************************** مدیترانــه
حرفی برای گفتن ندارد ؛
من و خــدا و مادرت که میدانیم
چشمانِ تــو چه رنگی ست ...
****************************** جا شده در وجبی چشم و لب و گونه ی تــو
کلِّ محدوده ی دنیایِ من این یک وجب است ...
******************************مانده ام ،
لحظه ی پیچیدن عطر تو به شهر ؛
ملک الموت پی چند نفر می آید ...؟!
******************************ای بی خبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی..
۶.۱k
۲۲ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.