رمان قرار نبود قسمت18
رمان قرار نبود قسمت18
چونه ام شروع به لرزیدن کرد. یه دور کامل دور پیست چرخیده بودیم. آرتان آروم پیچید جلوم و منم ترمز کردم. چرخو زد روی جک و پیاده شد. دستمو گرفت و از روی چرخ پیاده ام کرد چرخ منم گذاشت روی جک و دو تایی ولو شدیم روی چمنا کنار پیست ... دستمو فشار داد و گفت:
- ببین ترسا ... شاید حق با تو باشه ... ولی توی اون لحظه ... باور کن خودمم نمی دونم چرا برای کمک به آرزو هیچ کاری نکردم ... من اون لحظه اصلا آرزو رو نمی دیدم ...بغضمو فرو دادم. نمی خواست هی زر زر کنم جلوی آرتان. گفتم:- ولی اون بچه داشت ... حتی از منم مهم تر بود ...با تعجب گفت:- بچه؟!!!- خودت بهش گفتی تو رو جون بچه ات!پوزخندی زد و گفت:- آهان ... حالا تو چرا یاد بچه اون افتادی ... چرا واسه اون نگرانی؟- یعنی چی؟ خب این بچه حالا بدون مادر باید چی کار کنه؟ معلوم نیست قراره زیر دست کی بزرگ بشه ... هر چقدرم که آرزو بد بوده باشه بالاخره مامان اون بچه بود و براش از هر کسی بهتر بود ... اما حالا چی؟!دستشو جلو آورد ... موهامو کرد زیر شال و گفت:- شاید درست نباشه حالا که فوت شده اینارو بگم ... ولی مجبورم چون نمی خوام این چیزا مثل موریانه مغزتو بجوه ... آرزو ... دو ماهه باردار بود .... هنوز بچه ای به وجود نیومده بود ...- چی؟!!!!- تعجب کردی نه؟ درست عین من!- ولی ... چطوری؟- آرزو چهار ماه پیش از همسرش جدا شده بود ... ولی خوب گویا بعد از طلاقش بازم رابطه اشو با همون دوست پسرش ادامه می ده ... از همونم حامله شده بود به خاطر این قضیه خودکشی کرده بود ... من وقتی فهمیدم دلیل خودکشیش این بوده خیلی سعی کردم امیدوارش کنم و به اون بچه علاقمندش کنم ... با اینکه اون یه بچه حروم بود ... ولی بهش گفتم شاید بتونه کسیو پیدا کنه که بتونه خودشو بچه اشو با هم قبول کنه ... اونم راضی شده بود ولی من نمی دونستم از حرفای من برداشت سو کرده و فکر کرده من دارم خودمو می گم ... - خدای من!- بله ... حالا دیگه غصه اونو نخور ... اون بچه باید از بین می رفت چون توی این دنیا هیچکس منتظرش نبود.- ولی چطور .... چطور یه زن می تونه اینقدر راحت خیانت کنه؟!- ترسا تو دنیات خیلی کوچیکه و من ترجیح می دم همیشه توی دنیای کوچیک خودت بمونی ... دنیات هرچی بزرگتر بشه کثیف تر می شه و با چیزایی روبرو می شی که باورش از جون دادن برات سخت تره ... اگه بهت بگم توی این دوره زمونه مخ زن شوهر دارو خیلی راحت تر از دختر هجده ساله مجرد می شه زد باورت نمی شه ... تو باورت نمی شه که چه مشکلاتی بین زن و شوهرا بیداد می کنه و هر دو جنس چقدر راحت به هم خیانت می کنن ... راحت تر از آب خوردن ... نفهمی اینا رو بهتره ترسا بذار روحت همینطور بچه بمونه ... من تا جایی که بتونم تو رو همینجور حفظ می کنم ...با غیض گفتم:- آره تا شش ماهه دیگه! بعد از اون شاید یه دفعه ای وارد دنیایی بشم خیلی کثیف تر از این دنیایی که تو داری در موردش حرف می زنی ...با کلافگی دستی توی موهاش کشید. صدای زنگ گوشی من فرصت حرف زدن رو ازش گرفت ... بند گوشیمو آویزون کرده بودم به دسته چرخ قبل از اینکه وقت کنم پاشم آرتان پاشد و گوشیو برداشت اومد بگیرتش طرف من که چشمش افتاد روی صفحه گوشی ... یهو قیافه اش شد عین میرغضب و دستشو کشید عقب. با تعجب داشتم نگاش می کردم که دکمه گوشی رو زد و خودش جواب داد:- بله؟مات مونده بودم بهش! بچه پرو! چرا گوشی منو جواب می داد؟!!! گوشامو تیز کردم بلکه بفهمم کیه:- ترسا نیست ... امرتونو بفرمایید ...- شما چه کار خصوصی با زن من داری؟!- حالا دارم از شما می پرسم!- خیلی خب .... خداحافظ.گوشیو قطع کرد و بر و بر زل زد به من ... با اخم گفتم:- واسه چی گوشی منو جواب دادی؟ کی بود؟ چرا اینجوری حرف زدی؟دستمو کشید و بلندم کرد. زل زد توی چشمام از چمشای عسلیش آتیش می بارید:- یه سوال ازت می پرسم ... وای به حالت اگه دروغ بگی ...فقط نگاش کردم. کم کم داشتم ازش می ترسیدم. چونه امو طبق معمول گذشته گرفت تو مشتش و گفت:- شایان دوست پسرته؟!وا! روانی! حقته بگم آره حالتو بگیرم ... آخه آرتان من به تو چی بگم؟!!!!! منو چه به شایان ... با دو تا زنگ شد دوست پسرم؟! بیچاره شایان ... چقدر ترکش از این آرتان خورده تا حالا ... با اخم گفتم:- این چه سوالیه ؟! یعنی چی؟! به چه حقی به من تهمت می زنی؟!دادش بلند شد... انگار به این بشر آرامش نیومده بود:- تهمت؟!!! از این واضح تر؟! این پسره چرا باید دم به ساعت به تو زنگ بزنه؟!!!! هان؟!!!! چه کار خصوصی با تو داره؟!!!بلند تر از خودش داد زدم:- چون وکیلمه ... چون کارامو داره درست می کنه که برم ... من اگه دوست پسر داشتم دیگه چه نیازی به تو داشتم؟!!!!گوشیمو از بین دستش کشیدم بیرون و از جلوی چشمای بهت زده اش دور شدم. منتظر بودم پشت سرم بیاد ... زیادم از دستش ناراحت نبو
چونه ام شروع به لرزیدن کرد. یه دور کامل دور پیست چرخیده بودیم. آرتان آروم پیچید جلوم و منم ترمز کردم. چرخو زد روی جک و پیاده شد. دستمو گرفت و از روی چرخ پیاده ام کرد چرخ منم گذاشت روی جک و دو تایی ولو شدیم روی چمنا کنار پیست ... دستمو فشار داد و گفت:
- ببین ترسا ... شاید حق با تو باشه ... ولی توی اون لحظه ... باور کن خودمم نمی دونم چرا برای کمک به آرزو هیچ کاری نکردم ... من اون لحظه اصلا آرزو رو نمی دیدم ...بغضمو فرو دادم. نمی خواست هی زر زر کنم جلوی آرتان. گفتم:- ولی اون بچه داشت ... حتی از منم مهم تر بود ...با تعجب گفت:- بچه؟!!!- خودت بهش گفتی تو رو جون بچه ات!پوزخندی زد و گفت:- آهان ... حالا تو چرا یاد بچه اون افتادی ... چرا واسه اون نگرانی؟- یعنی چی؟ خب این بچه حالا بدون مادر باید چی کار کنه؟ معلوم نیست قراره زیر دست کی بزرگ بشه ... هر چقدرم که آرزو بد بوده باشه بالاخره مامان اون بچه بود و براش از هر کسی بهتر بود ... اما حالا چی؟!دستشو جلو آورد ... موهامو کرد زیر شال و گفت:- شاید درست نباشه حالا که فوت شده اینارو بگم ... ولی مجبورم چون نمی خوام این چیزا مثل موریانه مغزتو بجوه ... آرزو ... دو ماهه باردار بود .... هنوز بچه ای به وجود نیومده بود ...- چی؟!!!!- تعجب کردی نه؟ درست عین من!- ولی ... چطوری؟- آرزو چهار ماه پیش از همسرش جدا شده بود ... ولی خوب گویا بعد از طلاقش بازم رابطه اشو با همون دوست پسرش ادامه می ده ... از همونم حامله شده بود به خاطر این قضیه خودکشی کرده بود ... من وقتی فهمیدم دلیل خودکشیش این بوده خیلی سعی کردم امیدوارش کنم و به اون بچه علاقمندش کنم ... با اینکه اون یه بچه حروم بود ... ولی بهش گفتم شاید بتونه کسیو پیدا کنه که بتونه خودشو بچه اشو با هم قبول کنه ... اونم راضی شده بود ولی من نمی دونستم از حرفای من برداشت سو کرده و فکر کرده من دارم خودمو می گم ... - خدای من!- بله ... حالا دیگه غصه اونو نخور ... اون بچه باید از بین می رفت چون توی این دنیا هیچکس منتظرش نبود.- ولی چطور .... چطور یه زن می تونه اینقدر راحت خیانت کنه؟!- ترسا تو دنیات خیلی کوچیکه و من ترجیح می دم همیشه توی دنیای کوچیک خودت بمونی ... دنیات هرچی بزرگتر بشه کثیف تر می شه و با چیزایی روبرو می شی که باورش از جون دادن برات سخت تره ... اگه بهت بگم توی این دوره زمونه مخ زن شوهر دارو خیلی راحت تر از دختر هجده ساله مجرد می شه زد باورت نمی شه ... تو باورت نمی شه که چه مشکلاتی بین زن و شوهرا بیداد می کنه و هر دو جنس چقدر راحت به هم خیانت می کنن ... راحت تر از آب خوردن ... نفهمی اینا رو بهتره ترسا بذار روحت همینطور بچه بمونه ... من تا جایی که بتونم تو رو همینجور حفظ می کنم ...با غیض گفتم:- آره تا شش ماهه دیگه! بعد از اون شاید یه دفعه ای وارد دنیایی بشم خیلی کثیف تر از این دنیایی که تو داری در موردش حرف می زنی ...با کلافگی دستی توی موهاش کشید. صدای زنگ گوشی من فرصت حرف زدن رو ازش گرفت ... بند گوشیمو آویزون کرده بودم به دسته چرخ قبل از اینکه وقت کنم پاشم آرتان پاشد و گوشیو برداشت اومد بگیرتش طرف من که چشمش افتاد روی صفحه گوشی ... یهو قیافه اش شد عین میرغضب و دستشو کشید عقب. با تعجب داشتم نگاش می کردم که دکمه گوشی رو زد و خودش جواب داد:- بله؟مات مونده بودم بهش! بچه پرو! چرا گوشی منو جواب می داد؟!!! گوشامو تیز کردم بلکه بفهمم کیه:- ترسا نیست ... امرتونو بفرمایید ...- شما چه کار خصوصی با زن من داری؟!- حالا دارم از شما می پرسم!- خیلی خب .... خداحافظ.گوشیو قطع کرد و بر و بر زل زد به من ... با اخم گفتم:- واسه چی گوشی منو جواب دادی؟ کی بود؟ چرا اینجوری حرف زدی؟دستمو کشید و بلندم کرد. زل زد توی چشمام از چمشای عسلیش آتیش می بارید:- یه سوال ازت می پرسم ... وای به حالت اگه دروغ بگی ...فقط نگاش کردم. کم کم داشتم ازش می ترسیدم. چونه امو طبق معمول گذشته گرفت تو مشتش و گفت:- شایان دوست پسرته؟!وا! روانی! حقته بگم آره حالتو بگیرم ... آخه آرتان من به تو چی بگم؟!!!!! منو چه به شایان ... با دو تا زنگ شد دوست پسرم؟! بیچاره شایان ... چقدر ترکش از این آرتان خورده تا حالا ... با اخم گفتم:- این چه سوالیه ؟! یعنی چی؟! به چه حقی به من تهمت می زنی؟!دادش بلند شد... انگار به این بشر آرامش نیومده بود:- تهمت؟!!! از این واضح تر؟! این پسره چرا باید دم به ساعت به تو زنگ بزنه؟!!!! هان؟!!!! چه کار خصوصی با تو داره؟!!!بلند تر از خودش داد زدم:- چون وکیلمه ... چون کارامو داره درست می کنه که برم ... من اگه دوست پسر داشتم دیگه چه نیازی به تو داشتم؟!!!!گوشیمو از بین دستش کشیدم بیرون و از جلوی چشمای بهت زده اش دور شدم. منتظر بودم پشت سرم بیاد ... زیادم از دستش ناراحت نبو
۱۰۲.۷k
۰۹ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.