رمان شینیگامی پارت بیست و پنجم
«کلاریس»
وقتی من رفتم اونجا ، یون و اوچین یک ساله بودن.سازمان ما اسم خاصی نداشت.زیر نظر خانواده جین هو وون اداره می شد و روسای اصلی اونا بودن.سازمان کارهای مختلفی انجام می داد:صادرات و واردات قاچاق ، ساخت هتل های لوکس در شهرهای توریستی و... ولی حیات سازمان به دو چیز بستگی داشت: قمار و موهبت دار
کازینو ها و دفاتر شرط بندی سازمان تقریبا در سراسر کره تاسیس شده بودن. اعضای سازمان در هر زمینه و شغلی حضور داشتن و به همین خاطر ، نفوذ و آشنایی زیادی در تمام کشور داشتیم.تجارت سازمان فقط به کره جنوبی محدود می شد ولی این به این معنی نبود که در سراسر دنیا دنبال موهبت داران نگردند.مهارتی که خانواده جین هو وون در پیدا کردن موهبت داران کشورهای خارجی داشت ، واقعا ستودنی بود. هیچ وقت درباره اش سوالی نکردم چون می دونستم قرار نیست جوابی بگیرم.سازمان خوش شانس بود و بیشتر موهبت دارانی که پیدا می کرد ، بچه های کم سن و سال بودند.بنابراین به راحتی می شد درونشون حس وابستگی به سازمان رو ایجاد کرد. اما طبق گفته اطرافیان ، من قدرتمندترین موهبت رو داشتم.
ضربان.
کافی بود پنج ثانیه کسی رو لمس کنم تا کنترل علائم حیاتی بدنش رو برای یک ساعت به دست بگیرم.ضربان قلب ، فعالیت ریه ها ، گردش خون و... بنابراین هرگز نمی شد تفاوت کار منو با مرگ طبیعی تشخیص داد.غیر از اون ، هیچکس به یه دختر کوچولو مشکوک نمی شد. برای احتیاط و دور کردن تمام شک و تردیدها ، مجبور شدم زمانی که در جیندو هستم ، روی صندلی چرخدار بشینم و ادای کسانی رو در بیارم که فلج مغزی هستند. حتی موهای سیاهم رو چند وقت یکبار رنگ می کردند تا بلوطی رنگ به نظر بیاد.یه شناسنامه دوم هم گرفتیم که در اون ، اسم من به عنوان مکبئا هیو جین ، و تاریخ تولدم ، دو سال دیرتر از تاریخ واقعی ثبت شده بود.تا دوازده سالگی واقعا درک چندانی از کاری که می کردم نداشتم. بیشتر به خاطر این بود که فکر نمی کردم غیر از دنیای سازمان ، دنیای دیگه ای هم وجود داره. ولی وقتی دوازده سالگی رو رد کردم ، کم کم از کارم زده شدم.نمی دونم خانم هیو جین از کی فهمید که دیگه نمی خوام این کاره باشم. شاید از موقعی فهمید که به طرز عجیبی تمایل پیدا کرده بودم بلافاصله بعد از اتمام کار ، محل رو ترک کنم. شاید هم قبل تر از اون ، زمانی که داشتم درباره زندگی افراد عادی پرس و جو و کنجکاوی می کردم.به هر حال ، خانم هیو جین فهمید و هرگز سعی نکرد نظرم رو تغییر بده.
وقتی من رفتم اونجا ، یون و اوچین یک ساله بودن.سازمان ما اسم خاصی نداشت.زیر نظر خانواده جین هو وون اداره می شد و روسای اصلی اونا بودن.سازمان کارهای مختلفی انجام می داد:صادرات و واردات قاچاق ، ساخت هتل های لوکس در شهرهای توریستی و... ولی حیات سازمان به دو چیز بستگی داشت: قمار و موهبت دار
کازینو ها و دفاتر شرط بندی سازمان تقریبا در سراسر کره تاسیس شده بودن. اعضای سازمان در هر زمینه و شغلی حضور داشتن و به همین خاطر ، نفوذ و آشنایی زیادی در تمام کشور داشتیم.تجارت سازمان فقط به کره جنوبی محدود می شد ولی این به این معنی نبود که در سراسر دنیا دنبال موهبت داران نگردند.مهارتی که خانواده جین هو وون در پیدا کردن موهبت داران کشورهای خارجی داشت ، واقعا ستودنی بود. هیچ وقت درباره اش سوالی نکردم چون می دونستم قرار نیست جوابی بگیرم.سازمان خوش شانس بود و بیشتر موهبت دارانی که پیدا می کرد ، بچه های کم سن و سال بودند.بنابراین به راحتی می شد درونشون حس وابستگی به سازمان رو ایجاد کرد. اما طبق گفته اطرافیان ، من قدرتمندترین موهبت رو داشتم.
ضربان.
کافی بود پنج ثانیه کسی رو لمس کنم تا کنترل علائم حیاتی بدنش رو برای یک ساعت به دست بگیرم.ضربان قلب ، فعالیت ریه ها ، گردش خون و... بنابراین هرگز نمی شد تفاوت کار منو با مرگ طبیعی تشخیص داد.غیر از اون ، هیچکس به یه دختر کوچولو مشکوک نمی شد. برای احتیاط و دور کردن تمام شک و تردیدها ، مجبور شدم زمانی که در جیندو هستم ، روی صندلی چرخدار بشینم و ادای کسانی رو در بیارم که فلج مغزی هستند. حتی موهای سیاهم رو چند وقت یکبار رنگ می کردند تا بلوطی رنگ به نظر بیاد.یه شناسنامه دوم هم گرفتیم که در اون ، اسم من به عنوان مکبئا هیو جین ، و تاریخ تولدم ، دو سال دیرتر از تاریخ واقعی ثبت شده بود.تا دوازده سالگی واقعا درک چندانی از کاری که می کردم نداشتم. بیشتر به خاطر این بود که فکر نمی کردم غیر از دنیای سازمان ، دنیای دیگه ای هم وجود داره. ولی وقتی دوازده سالگی رو رد کردم ، کم کم از کارم زده شدم.نمی دونم خانم هیو جین از کی فهمید که دیگه نمی خوام این کاره باشم. شاید از موقعی فهمید که به طرز عجیبی تمایل پیدا کرده بودم بلافاصله بعد از اتمام کار ، محل رو ترک کنم. شاید هم قبل تر از اون ، زمانی که داشتم درباره زندگی افراد عادی پرس و جو و کنجکاوی می کردم.به هر حال ، خانم هیو جین فهمید و هرگز سعی نکرد نظرم رو تغییر بده.
۱.۳k
۱۸ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.