part ¹³🐻💕فصل دوم
دلشوره عجیبی گرفتم از ته اجازه گرفتم و رفتم بیرون! تماس رو وصل کردم و گفتم « چی شده لارا؟؟ تو که میدونم الان جلسه داریم
لارا « هق کوک پاشو بیا اینجا
_عصبانیت چند دقیقه پیشش جاشو به ترس داد... رنگش پرید و گفت
کوک « چرا گریه میکنی؟؟؟؟ چی شده؟؟؟
لارا « کاترین مست اومد خونه! الانم رفته تو اتاقش و در رو قفل کرده... جوری میگه سابقه خودکشی داره... تروخدا خودتو برسون
کوک « لعنتییی... الان میام... اصلا به جونگ سوک بگو در رو بشکنه... دختره ی احمق... با ترس مسیر حیاط تا سالن رو دویدم! وقتی وحشت، زده وارد سالن شدم ته و جورج نگران از سرجاشون بلند شدن
جورج « چی شده؟؟ کی بود؟ چرا رنگت پریده؟؟
کوک « باید برگردم خونه
تهیونگ « اتفاقی اوفتاده؟
کوک « نمیدونم... اما شاید بیفته... خواهش میکنم اجازه بده برم
تهیونگ « خیلی خب برو. .. اما کوک هر اتفاقی اوفتاد منو در جریان بزار
کوک « خیلی خب باشه . .. با عجله همراه جورج عمارت ته رو ترک کردیم... با اخرین سرعت میروندم و توی راه جورج ماجرا رو از زبون جوری فهمید... وقتی رسیدیم به خونه هر دو پیاده شدیم و با دو خودمون رو رسوندیم داخل... بچه ها با استرس دور میز کار نشسته بودن
جورج « چی شد؟ چرا همتون اینجایین؟؟؟
لارا « از وقتی رفته داخل صدای شکستن وسایل اتاق میاد... وقتی این در کوفتی باز نمیشه چیکار کنیم؟ تازه گفت نمیخواد ما رو ببینه و اینم
_یه پاکت از روی میز برداشت و گذاشت کف دست جورج
لارا « اینم نامه استفاشه!
کوک « حق نداره استفا بده... من نمیزارم... دستامو مشت کردم و عصبی از پله ها بالا رفتم... بچه ها پشت سرم اومدن و همگی رو به روی در اتاق کاترین و لارا بودیم... نفس عمیقی کشیدم و بعد به در کوبیدم... کاترین این در لعنتی رو باز کن! خودت خوب میدونی اگه بازش نکنی از یه راه دیگه متوصل میشم
کاترین « چی از جونم میخواهی؟؟؟ مگه نگفتی اگه نمیتونم استفاء بدم؟؟؟ استفاء دادم دیگه! من کم اوردم! دیگه نمیتونمممممم
جورج « تو همون آبی نیستی که من میشناسم! اینقدر زود کم اوردی؟؟؟؟ این در لعنتی رو باز کن باید صحبت کنیم با هم
کاترین « اگه نرین همین جا خودم رو میکشم!!! خوب میدونین شوخی نمیکنم
جونگ سوک « لعنتی... الان چیکار کنیم؟
کوک « اسمم کوک نیست اگه امشب اینو از اتاق نیارم بیرون
جورج « هی چه غلطی میخواهی بکنی؟؟؟ بدترش نکن
کوک « همین الانم اوضاع وخیمه
کاترین « زانو هام رو بغل کرده بودم و به وسایل شکسته اتاقم زل زده بودم... بعد از دعوایی که عصر با کوک داشتم زدم بیرون تا آروم بشم! اما انگار سرنوشت من رگ آرامش به خودش ندیده! توی پارک روی صندلی نشسته بودم و از گرمای نسکافه ام لذت میبردم ..
خب ببینم تا اینجا چطور بود؟ بچه مو برفی هم که معرف حضورتون هست...
لارا « هق کوک پاشو بیا اینجا
_عصبانیت چند دقیقه پیشش جاشو به ترس داد... رنگش پرید و گفت
کوک « چرا گریه میکنی؟؟؟؟ چی شده؟؟؟
لارا « کاترین مست اومد خونه! الانم رفته تو اتاقش و در رو قفل کرده... جوری میگه سابقه خودکشی داره... تروخدا خودتو برسون
کوک « لعنتییی... الان میام... اصلا به جونگ سوک بگو در رو بشکنه... دختره ی احمق... با ترس مسیر حیاط تا سالن رو دویدم! وقتی وحشت، زده وارد سالن شدم ته و جورج نگران از سرجاشون بلند شدن
جورج « چی شده؟؟ کی بود؟ چرا رنگت پریده؟؟
کوک « باید برگردم خونه
تهیونگ « اتفاقی اوفتاده؟
کوک « نمیدونم... اما شاید بیفته... خواهش میکنم اجازه بده برم
تهیونگ « خیلی خب برو. .. اما کوک هر اتفاقی اوفتاد منو در جریان بزار
کوک « خیلی خب باشه . .. با عجله همراه جورج عمارت ته رو ترک کردیم... با اخرین سرعت میروندم و توی راه جورج ماجرا رو از زبون جوری فهمید... وقتی رسیدیم به خونه هر دو پیاده شدیم و با دو خودمون رو رسوندیم داخل... بچه ها با استرس دور میز کار نشسته بودن
جورج « چی شد؟ چرا همتون اینجایین؟؟؟
لارا « از وقتی رفته داخل صدای شکستن وسایل اتاق میاد... وقتی این در کوفتی باز نمیشه چیکار کنیم؟ تازه گفت نمیخواد ما رو ببینه و اینم
_یه پاکت از روی میز برداشت و گذاشت کف دست جورج
لارا « اینم نامه استفاشه!
کوک « حق نداره استفا بده... من نمیزارم... دستامو مشت کردم و عصبی از پله ها بالا رفتم... بچه ها پشت سرم اومدن و همگی رو به روی در اتاق کاترین و لارا بودیم... نفس عمیقی کشیدم و بعد به در کوبیدم... کاترین این در لعنتی رو باز کن! خودت خوب میدونی اگه بازش نکنی از یه راه دیگه متوصل میشم
کاترین « چی از جونم میخواهی؟؟؟ مگه نگفتی اگه نمیتونم استفاء بدم؟؟؟ استفاء دادم دیگه! من کم اوردم! دیگه نمیتونمممممم
جورج « تو همون آبی نیستی که من میشناسم! اینقدر زود کم اوردی؟؟؟؟ این در لعنتی رو باز کن باید صحبت کنیم با هم
کاترین « اگه نرین همین جا خودم رو میکشم!!! خوب میدونین شوخی نمیکنم
جونگ سوک « لعنتی... الان چیکار کنیم؟
کوک « اسمم کوک نیست اگه امشب اینو از اتاق نیارم بیرون
جورج « هی چه غلطی میخواهی بکنی؟؟؟ بدترش نکن
کوک « همین الانم اوضاع وخیمه
کاترین « زانو هام رو بغل کرده بودم و به وسایل شکسته اتاقم زل زده بودم... بعد از دعوایی که عصر با کوک داشتم زدم بیرون تا آروم بشم! اما انگار سرنوشت من رگ آرامش به خودش ندیده! توی پارک روی صندلی نشسته بودم و از گرمای نسکافه ام لذت میبردم ..
خب ببینم تا اینجا چطور بود؟ بچه مو برفی هم که معرف حضورتون هست...
۱۳۹.۱k
۰۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.