عشق بی انتها پارت ۳۲
#بوساگ
من یکم خونرو تمیز کردم رفتم تو اتاق پدر و مادرم در اونجا رو باز کردم قاب عکسشون رو میز بود یه دستمال برداشتن رفتم تو اتاق یکی از قاب عکسشونو برداشتم و نگاه کردم و روی صفحشو نگاه میکردم یهو بوقز کردم و اشک تو چشمام جمع شد و گریه کردم رویه قاب عکسو پاک میکردم بعد قاب عکسرو بغل کردم چسبوندم به خودمو گریه میکردم بعد همونجوری افتادم رو تخت تو خودم جمع شدم قاب عکس تو بغلم بود منم همینجوری گریه میکردم که خوابم برد همونجوری
#کوک
رفتم برای بوساگ یه عروسک خرسی قرمز رنگ خریدم کوچولو بود ولی خیلی خوشگل بود بعد رفتم خونش در زدم تهیونگ درو باز کرد من:سلام ته:سلام کجا بودی عروسکو بهش نشون دادم ته:وایی چه خوشگله من:آره برا بوساگ خریدم گفتم شاید حالش بهتر شد ته:هوم من:بوساگ کجاست من:نمیدونم حتما تو اتاقه رفتم در اتاقشو باز کردم اونجا نبود رفتم سمت در اتاق مامان باباش یواش لایه درو باز کردم دیدم رو تخت خوابیده و قاب عکس مامان باباش تو بغلشه و قطره های اشکش رو تخت افتاده رفتم جلوتر صداش کردم من:بوساگ بوساگ نفسم یهو پرید چشماشو باز کرد بوساگ:آه کوک تویی اشکاشو پاک کرد من:گریه کردی بوساگ:من نه گریه نکردم یکم رفتم نزدیک تر سرش پایین بود یهو یه قطره اشکش افتاد رو تخت سرشو گرفتم بالا من:بوساگ منو نگاه کن سرشو گرفت بالا و گریه کرد منم گرفتم تو بغلم و تو بغلم وحشتناک گریه میکرد منم با صدای گریش داشتم دیوونه میشدم هر لحظه ممکن بود منم گریم بگیره هیچی نمیگفتم موهاشو نوازش میکردم یه دستمو بردم دور کمرش حلقه کردمو چسبوندنش به خودم و کمرشو میمالیدم بوساگ:کوک اهم من:جانم گریه نکن نفسم طاقت اشکاتو ندارم بوساگ:من م م من د د دیگه ن ن نمی تونم ببینمشون اهم دیگه نمی تونم ببینمشون من:ولی فردا میریم میبینیشون بوساگ:چجوری اونا مردن باید با روحشون حرف بزنم تو بغلم اینه ابر بهار گریه میکرد من:گریه نکن بوساگ یه دقیقه گریه نکن خواهش میکنم ازت اگه منو دوست داری از تو بغلم اومد بیرون اشکاشو پاک کرد بوساگ:چیه من:یه چیزی برات خریدم بوساگ:اهم چی اون چیه پشتت یهو خرسرو آوردم جلوش گفتم دا دا خرسو کا بهش نشوندم با چشمای پر از اشکش خندید بوساگ:وویی کوک چقدر قشنگه اشکاشو پاک کردم من:این برا تو خریدم گفتم آرومت میکنه بوساگ:کوک الان هیچی به جز بودن تو کنارم آرومم نمیکنه من:من همیشه کنارتم بوساگ:تو الانشم کنارمی و فقط خودت میتونی آرومم کنی با وجودت بعد باهم خندیدیم همدیگرو بغل کردیم سفت و محکم و میخندیدیم من:خیلی دوست دارم بوساگ:منم دوست دارم چقدر خوبه که هستی من:مطمئن باش هیچ وقت ولت نمیکنم قول میدم خودتم بخوای من دست از سرت برنمیدارم بعد رفتم سراغ گردنش گردنشو مک زدم
من یکم خونرو تمیز کردم رفتم تو اتاق پدر و مادرم در اونجا رو باز کردم قاب عکسشون رو میز بود یه دستمال برداشتن رفتم تو اتاق یکی از قاب عکسشونو برداشتم و نگاه کردم و روی صفحشو نگاه میکردم یهو بوقز کردم و اشک تو چشمام جمع شد و گریه کردم رویه قاب عکسو پاک میکردم بعد قاب عکسرو بغل کردم چسبوندم به خودمو گریه میکردم بعد همونجوری افتادم رو تخت تو خودم جمع شدم قاب عکس تو بغلم بود منم همینجوری گریه میکردم که خوابم برد همونجوری
#کوک
رفتم برای بوساگ یه عروسک خرسی قرمز رنگ خریدم کوچولو بود ولی خیلی خوشگل بود بعد رفتم خونش در زدم تهیونگ درو باز کرد من:سلام ته:سلام کجا بودی عروسکو بهش نشون دادم ته:وایی چه خوشگله من:آره برا بوساگ خریدم گفتم شاید حالش بهتر شد ته:هوم من:بوساگ کجاست من:نمیدونم حتما تو اتاقه رفتم در اتاقشو باز کردم اونجا نبود رفتم سمت در اتاق مامان باباش یواش لایه درو باز کردم دیدم رو تخت خوابیده و قاب عکس مامان باباش تو بغلشه و قطره های اشکش رو تخت افتاده رفتم جلوتر صداش کردم من:بوساگ بوساگ نفسم یهو پرید چشماشو باز کرد بوساگ:آه کوک تویی اشکاشو پاک کرد من:گریه کردی بوساگ:من نه گریه نکردم یکم رفتم نزدیک تر سرش پایین بود یهو یه قطره اشکش افتاد رو تخت سرشو گرفتم بالا من:بوساگ منو نگاه کن سرشو گرفت بالا و گریه کرد منم گرفتم تو بغلم و تو بغلم وحشتناک گریه میکرد منم با صدای گریش داشتم دیوونه میشدم هر لحظه ممکن بود منم گریم بگیره هیچی نمیگفتم موهاشو نوازش میکردم یه دستمو بردم دور کمرش حلقه کردمو چسبوندنش به خودم و کمرشو میمالیدم بوساگ:کوک اهم من:جانم گریه نکن نفسم طاقت اشکاتو ندارم بوساگ:من م م من د د دیگه ن ن نمی تونم ببینمشون اهم دیگه نمی تونم ببینمشون من:ولی فردا میریم میبینیشون بوساگ:چجوری اونا مردن باید با روحشون حرف بزنم تو بغلم اینه ابر بهار گریه میکرد من:گریه نکن بوساگ یه دقیقه گریه نکن خواهش میکنم ازت اگه منو دوست داری از تو بغلم اومد بیرون اشکاشو پاک کرد بوساگ:چیه من:یه چیزی برات خریدم بوساگ:اهم چی اون چیه پشتت یهو خرسرو آوردم جلوش گفتم دا دا خرسو کا بهش نشوندم با چشمای پر از اشکش خندید بوساگ:وویی کوک چقدر قشنگه اشکاشو پاک کردم من:این برا تو خریدم گفتم آرومت میکنه بوساگ:کوک الان هیچی به جز بودن تو کنارم آرومم نمیکنه من:من همیشه کنارتم بوساگ:تو الانشم کنارمی و فقط خودت میتونی آرومم کنی با وجودت بعد باهم خندیدیم همدیگرو بغل کردیم سفت و محکم و میخندیدیم من:خیلی دوست دارم بوساگ:منم دوست دارم چقدر خوبه که هستی من:مطمئن باش هیچ وقت ولت نمیکنم قول میدم خودتم بخوای من دست از سرت برنمیدارم بعد رفتم سراغ گردنش گردنشو مک زدم
۲۷.۷k
۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.