رمان دریای چشمات
پارت ۱۴۲
سورن رو صندلی بغلیم نشست که با چشم غره ام رو به رو شد.
دلارام و آیدا هم رو صندلیای جلویی جا گرفتن.
کلاس شروع شد و تمام مدت سورن واسم رو برگه چرت و پرت می نوشت و تحویلم می داد که من همشو نخونده انداختم رو زمین.
آروم صدام زد که دلارام برگشت و ازش خواست خفه شه.
منم یه لگد تو پاش زدم که مثل آدم رفتار کنه.
اصلا رفتارش با شخصیتی که ازش تو ذهنم ساخته بودم یکی نبود.
بعد از لگدم دیگه تا آخر کلاس چیزی نگفت.
به محض تموم شدن کلاس وسایلم رو جمع کردم و از کلاس زدم بیرون که دنبالم اومد: باید حرف بزنیم.
من: هیچ حرفی نداریم که بزنیم.
تو کلاس که هیچی از اون چیزایی که گفتم رو نخوندی واجبه باید بگم بهت.
پوفی کشیدم و دنبالش راه افتادم.
اصلا من نمی دونم چه حرف واجبی بین ما دو تا هست که باید زده بشه.
از فردا امتحانامون شروع می شد و من واقعا نمی دونستم چه خاکی می خوام تو سرم بریزم.
بلاخره بعد از اینکه یه جای خلوت پیدا کرد وایساد.
منم که مثل جوجه اردک دنبالش راه افتاده بودم وایسادم تا حرفش رو بزنه.
قیافش جدی تر از همیشه به نظر می رسید و از اونجایی که این روش رو ندیده بودم یکم معذب شدم.
نزدیک تر شد و گفت: آماده ای بگم؟
من: آره واسه همین اینجاییم دیگه.
پوفی کشیدم و به موهاش چنگ زد.
تمام مدت مشغول تماشا کردن حرکاتش بودم که نفس عمیقی کشید و گفت: مامانم اینا بلاخره واکنش نشون دادن.
با تعجب گفتم:چه جور واکنشی؟
سورن: می خوان ببینت و باهات آشنا بشن.
من که از حرفش شوکه شده بودم فقط تونستم تکیه بدم به دیوار تا نیوفتم.
سورن که واکنش من و دید با ترس نگام کرد و گفت: خوبی؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم و گفتم: پس باید ببینمشون؟
سورن آروم آره ای زیر لب گفت.
اصلا وضعیت خوبی نبود دعا دعا می کردم هر چی زودتر این وضعیت تموم بشه.
از طرفی باید خانواده سورن رو می دیدم و نقش دوست دخترش رو بازی می کردم و از طرفی استرس امتحانای کوفتی که هیچی بلد نبودم رو داشتم.
اگه کارمون گیر باشه باید تا یه ترم بعدم همینجا می موندیم و اگه درسا رو میوفتادم بدبخت می شدم.
من: خوب بندازش واسه بعد امتحانا الان به اندازه کافی استرس امتحانا رو دارم.
سورن: نمی خواد نگران امتحانا باشی از الان می تونم کمکت کنم.
با تعجب نگاش کردم و گفتم: سوالا رو گیر آوردی؟
سورن رو صندلی بغلیم نشست که با چشم غره ام رو به رو شد.
دلارام و آیدا هم رو صندلیای جلویی جا گرفتن.
کلاس شروع شد و تمام مدت سورن واسم رو برگه چرت و پرت می نوشت و تحویلم می داد که من همشو نخونده انداختم رو زمین.
آروم صدام زد که دلارام برگشت و ازش خواست خفه شه.
منم یه لگد تو پاش زدم که مثل آدم رفتار کنه.
اصلا رفتارش با شخصیتی که ازش تو ذهنم ساخته بودم یکی نبود.
بعد از لگدم دیگه تا آخر کلاس چیزی نگفت.
به محض تموم شدن کلاس وسایلم رو جمع کردم و از کلاس زدم بیرون که دنبالم اومد: باید حرف بزنیم.
من: هیچ حرفی نداریم که بزنیم.
تو کلاس که هیچی از اون چیزایی که گفتم رو نخوندی واجبه باید بگم بهت.
پوفی کشیدم و دنبالش راه افتادم.
اصلا من نمی دونم چه حرف واجبی بین ما دو تا هست که باید زده بشه.
از فردا امتحانامون شروع می شد و من واقعا نمی دونستم چه خاکی می خوام تو سرم بریزم.
بلاخره بعد از اینکه یه جای خلوت پیدا کرد وایساد.
منم که مثل جوجه اردک دنبالش راه افتاده بودم وایسادم تا حرفش رو بزنه.
قیافش جدی تر از همیشه به نظر می رسید و از اونجایی که این روش رو ندیده بودم یکم معذب شدم.
نزدیک تر شد و گفت: آماده ای بگم؟
من: آره واسه همین اینجاییم دیگه.
پوفی کشیدم و به موهاش چنگ زد.
تمام مدت مشغول تماشا کردن حرکاتش بودم که نفس عمیقی کشید و گفت: مامانم اینا بلاخره واکنش نشون دادن.
با تعجب گفتم:چه جور واکنشی؟
سورن: می خوان ببینت و باهات آشنا بشن.
من که از حرفش شوکه شده بودم فقط تونستم تکیه بدم به دیوار تا نیوفتم.
سورن که واکنش من و دید با ترس نگام کرد و گفت: خوبی؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم و گفتم: پس باید ببینمشون؟
سورن آروم آره ای زیر لب گفت.
اصلا وضعیت خوبی نبود دعا دعا می کردم هر چی زودتر این وضعیت تموم بشه.
از طرفی باید خانواده سورن رو می دیدم و نقش دوست دخترش رو بازی می کردم و از طرفی استرس امتحانای کوفتی که هیچی بلد نبودم رو داشتم.
اگه کارمون گیر باشه باید تا یه ترم بعدم همینجا می موندیم و اگه درسا رو میوفتادم بدبخت می شدم.
من: خوب بندازش واسه بعد امتحانا الان به اندازه کافی استرس امتحانا رو دارم.
سورن: نمی خواد نگران امتحانا باشی از الان می تونم کمکت کنم.
با تعجب نگاش کردم و گفتم: سوالا رو گیر آوردی؟
۳۷.۷k
۰۸ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.