رمان شینیگامی پارت ششم
دازای اوسامو با مرگ غریبه نبود.درواقع رابطه اش با مرگ مثل فامیلی نه چندان دور بود که همیشه همراهش به همه جا می رفت.او به راحتی می توانست مرگ را تشخیص بدهد.کسانی را که بوی مرگ می دادند می شناخت و مطمئن بود که آن دختر توی هتل ، یکی از همین افراد بود.رزرو اتاق در آن هتل ، بخشی از نقشه بود. یکی از مأموران پاکتی را که حاوی اطلاعات مخصوصی بود در جایی پنهان می کرد و سپس ، دازای به آنجا می رفت ، پاکت نامه را پیدا می کرد و چند دقیقه بعد ، مأموری در کوچه پشت هتل منتظر می شد.این نقشه برای از سر راه برداشتن یکی از حشرات مزاحم مافیا بود و مراحلش به دقت تنظیم شده بود. دازای بعد از اینکه اطلاعات را پیدا کرد ، کنار راهرو ایستاد ، محتویات پاکت را چک کرد و همزمان درباره دختر ناشنوا فکر می کرد.سمعک داشتن ، یعنی داشتن اندازه محدودی از شنوایی. ولی حالت دختر وقتی به او نگاه می کرد ، شبیه کسانی بود که سعی می کنند لب خوانی کنند. دازای همانطور که به دیوار صورتی راهروی هتل تکیه داده بود ، بی اختیار زد زیر خنده.چشم های آن دختر ، چشم های یک جنازه بود. چشم هایی که مرگ را به دنبال داشتند. این اولین بار بود که دازای کسی را مانند خودش می دید. روحی کوچک و سرگردان ، روحی گمشده که دنبال دلیلی قانع کننده برای زندگی می گشت.آن روح در دنیایی پر از تاریکی و مرگ به وجود آمده و پرورش پیدا کرده بود. همان قدر که به دازای شبیه بود ، با او تفاوت داشت. دازای آدم زنده ای بود که به دنبال مرگ می رفت. دختر ناشنوا مرده ای بود که در رویای زندگی سیر می کرد. دازای از همان لحظه اول به آن دختر مشکوک شده بود.آدم های عادی هرگز چنین خصوصیاتی ندارند. ولی وقتی شماره اوداساکو را داخل موبایل دختر دید ، مطمئن شد که او کوچکترین ارتباطی با دنیای عادی ندارد.
۲.۷k
۱۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.