برای تو می نویسم...
برای تو مینویسم...
همانی که سالها رفیق جینگ هم بودیم، با شیطنت هایمان خانه را روی سرمان میگذاشتیم...
همانی که پدر میگفت بدون وجودش خانه سوت و کور میشود و بخاطر همین طاقت نداشت با بچه های مدرسه مسافرت چند روزه برویم...
همانی که با آن همه شور و نشاطی که داشت، هیچوقت مریض نمیشد و هنگام مریضی ام، همچون مادری مهربان همواره مراقبم بود...
همانی که وقتی کم کم شروع کردم به تغییر و بزرگ شدن، همچنان خود واقعی اش ماند و تغییر نکرد...
اویی که در جریان تغییرات فکری و روحی من، بزرگترین آسیب ها متوجه او شد و دم نزد...
نه قهر کرد و نه فرار کرد!
شجاعانه کنارم ماند و با اینکه پس زده میشد، هرازچندگاهی سر میزد که ببیند چیزی لازم دارم یا نه؟
همانی که به مرور اتاق بزرگ و زیبا و رنگارنگش، بخاطر حالات متحول و نا به سامان من، کوچک و تاریک و غمگین شد و باز هم دم نزد...
انگار همین که کنار من بود برایش کافی بود اما من دیگر نمیتوانستم حتی وجود او را کنارم تحمل کنم... واقعا چه بر سر من آمده بود؟
اویی که دیگر انرژی نداشت اما از پا نیفتاد، چون دلیل محکمی داشت، دلیل محکمی مثل مراقبت از من!
هربار که ته مانده انرژیش را جمع میکرد و به سراغم می آمد، جوری او را از خود میراندم که پرت میشد به دالان تاریک تنهایی اش و معلوم نبود دفعه بعد، دوباره کی بتواند بلند شود و در آن تاریکی، از آن گودال عمیق بالا بیاید و خودش را به من برساند...
اوقاتی که او نبود، من در جهل مرکبی که اطرافم را پر کرده بود، خوشحال بودم که از شر مزاحمی مثل او خلاص شده ام اما اشتباه میکردم، مثل تمام آن مدتی که اشتباه میکردم! او مزاحم نبود بلکه دلسوز ترین فرد بود ولی ذهن مریض من توانایی تمیز این مسائل از هم را نداشت...
.
برای تو مینویسم، کودک درون من!
برای تویی که حالا که عقلم سر جایش آمده، میبینم چقدر دلتنگت شده بودم...
چقدر آزارت دادم و دم نزدی... چقدر بی توجهی کردم و به دل نگرفتی...
حالا که برمیگردم و به گذشته می اندیشم، ارزش تمام سختی هایی که با بودنت کنار من، کشیدی را درک میکنم...
این بار فقط به خودت میخواهم بگویم که خسته نباشی عزیزکم، خدا قوت دردانه من!
ممنونم که با دل کوچک ترسیده ات، شجاعانه کنار این آدم عجیب و غریب ماندی...
به تو میبالم و قدر تک تک ثانیه های قوی ماندنت را میدانم...
حالا نوبت من است که از تو مراقبت کنم، زخم هایی که خودم بر دلت نشاندم را مرهم بگذارم و در آغوشت کشم...
.
잘했어, 수고했어, 고마워...💜
کارت حرف نداشت، زحمت کشیدی، ممنونتم...💜
همانی که سالها رفیق جینگ هم بودیم، با شیطنت هایمان خانه را روی سرمان میگذاشتیم...
همانی که پدر میگفت بدون وجودش خانه سوت و کور میشود و بخاطر همین طاقت نداشت با بچه های مدرسه مسافرت چند روزه برویم...
همانی که با آن همه شور و نشاطی که داشت، هیچوقت مریض نمیشد و هنگام مریضی ام، همچون مادری مهربان همواره مراقبم بود...
همانی که وقتی کم کم شروع کردم به تغییر و بزرگ شدن، همچنان خود واقعی اش ماند و تغییر نکرد...
اویی که در جریان تغییرات فکری و روحی من، بزرگترین آسیب ها متوجه او شد و دم نزد...
نه قهر کرد و نه فرار کرد!
شجاعانه کنارم ماند و با اینکه پس زده میشد، هرازچندگاهی سر میزد که ببیند چیزی لازم دارم یا نه؟
همانی که به مرور اتاق بزرگ و زیبا و رنگارنگش، بخاطر حالات متحول و نا به سامان من، کوچک و تاریک و غمگین شد و باز هم دم نزد...
انگار همین که کنار من بود برایش کافی بود اما من دیگر نمیتوانستم حتی وجود او را کنارم تحمل کنم... واقعا چه بر سر من آمده بود؟
اویی که دیگر انرژی نداشت اما از پا نیفتاد، چون دلیل محکمی داشت، دلیل محکمی مثل مراقبت از من!
هربار که ته مانده انرژیش را جمع میکرد و به سراغم می آمد، جوری او را از خود میراندم که پرت میشد به دالان تاریک تنهایی اش و معلوم نبود دفعه بعد، دوباره کی بتواند بلند شود و در آن تاریکی، از آن گودال عمیق بالا بیاید و خودش را به من برساند...
اوقاتی که او نبود، من در جهل مرکبی که اطرافم را پر کرده بود، خوشحال بودم که از شر مزاحمی مثل او خلاص شده ام اما اشتباه میکردم، مثل تمام آن مدتی که اشتباه میکردم! او مزاحم نبود بلکه دلسوز ترین فرد بود ولی ذهن مریض من توانایی تمیز این مسائل از هم را نداشت...
.
برای تو مینویسم، کودک درون من!
برای تویی که حالا که عقلم سر جایش آمده، میبینم چقدر دلتنگت شده بودم...
چقدر آزارت دادم و دم نزدی... چقدر بی توجهی کردم و به دل نگرفتی...
حالا که برمیگردم و به گذشته می اندیشم، ارزش تمام سختی هایی که با بودنت کنار من، کشیدی را درک میکنم...
این بار فقط به خودت میخواهم بگویم که خسته نباشی عزیزکم، خدا قوت دردانه من!
ممنونم که با دل کوچک ترسیده ات، شجاعانه کنار این آدم عجیب و غریب ماندی...
به تو میبالم و قدر تک تک ثانیه های قوی ماندنت را میدانم...
حالا نوبت من است که از تو مراقبت کنم، زخم هایی که خودم بر دلت نشاندم را مرهم بگذارم و در آغوشت کشم...
.
잘했어, 수고했어, 고마워...💜
کارت حرف نداشت، زحمت کشیدی، ممنونتم...💜
۲.۴k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.