رمان دریای چشمات
پارت۱۱۱
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: نه ولی میشه با یکم فکر کردن به اینکه چه بازی ای بکنیم برسیم.
من: جرات حقیقت؟
آیدا: موافقم.
دلارام: منم موافقم ولی تعدامون کمه مشکلی میش نمیاد.
من : بهتر اینه که هیچ کاری نکنیم که.
دلارام: اینم هست خوب.
من:بطری از کجا بیاریم حالا؟
دلارام کیفش رو آورد جلو و گفت: یه دختر همیشه یه بطری آب باهاشه.
من: واسه چی لازم میشه اونوقت؟
دلارام شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: فقط خواستم یچیزی بگم.
هر سه تامون مثل دیوونه ها به حرفش خندیدیم.
بطری رو وسط گذاشتیم و دلارام چرخوند.
افتاد به دلارام و آیدا.
دلارام یکی از اون نگاه های شیطانی به آیدا انداخت که آیدا خودش ترسید و حقیقت رو انتخاب کرد.
من و دلارام به هول کردنش خندیدم که با یه زهر مار خفمون کرد.
دلارام با لبخند نگاهش کرد و گفت: از کی تا حالا رو آقا آرش کراش داری؟
آیدا افتاد به سرفه و گفت: حالا مجبور بودی که اینو بپرسی؟
دلارام: مجبور که نه همینجوری یهو به ذهنم رسید.
من: نه بگو منم دوست دارم بدونم.
و هر دو کنجکاو خیره شدیم بهش.
سرشو پایین انداخت و با خجالتی که اصلا بهش نمی خورد گفت: مسخرم نمی کنین؟
من: نه بابا بگو حالا.
آیدا: خوب می دونی من و دریا از بچگی با هم رفیق بودیم واسه همین همیشه رفت و آمد داشتیم.
مطمئنا متوجه شدی که دریا و آرش خواهر و برادرن.
از اونجایی که زیاد با آرش برخورد داشتم از وقتی ۱۴ سالم بود یه حسایی بهش داشتم ولی گذاشتم پای بلوغ نوجوونی و زیاد اهمیت ندادم بهش.
تا اینکه پارسال متوجه شدم نه واقعا عاشقشم.
من و دلارام هم زمان به هم نگاه کردیم و گفتیم: اووووه.
آیدا چشم غره ای بهمون رفت و گفت: زندتون نمی ذارم اگه گسی اینو بفهمه.
چشمکی زرم و گفتم: من از اوناش نیستم.
دلارام: ولی عجب خواهر شوهری گیرت اومده ها همچین خفنننن.
آیدا با حالت مسخره ای منو نگاه کرد و گفت: این کجاش خفنه آخه؟
من: زر اضافه نباشه ها.
دلارام: سخت نگیر من می دونم چه خواهر شوهر خوبی میشی.
من: کاش این داداشای من یکیشون عقل داشت تو رو می گرفت.
دلارام زد زیر خنده و گفت: چیکارشون داری بیچاره ها رو.
من: اینکه دیوونن حقیقته.
بیخیال بریم واسه ادامه بازی.
آیدا بطری رو چرخوند که افتاد به من و خودش.
لبخند ژکوندی زدم و گفتم: جرات.
آیدا: گور خودتو کندی با این حرف.
من: جرات داری اذیت کن تا همه گندکاریامون رو با آرش درمیون بذارم.
آیدا خندید و گفت: اون موقع که شمال بودیم خودم همه چیو گفتم بهش.
من: برگ برندمو از دست دادم پس.
آیدا سرش رو تکون داد.
من: آب از سرم گذشته دیگه بگو تو هم بزن با خاک یکسانم کن.
آیدا: لباس سورن سعادت چه رنگی بود؟
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: نه ولی میشه با یکم فکر کردن به اینکه چه بازی ای بکنیم برسیم.
من: جرات حقیقت؟
آیدا: موافقم.
دلارام: منم موافقم ولی تعدامون کمه مشکلی میش نمیاد.
من : بهتر اینه که هیچ کاری نکنیم که.
دلارام: اینم هست خوب.
من:بطری از کجا بیاریم حالا؟
دلارام کیفش رو آورد جلو و گفت: یه دختر همیشه یه بطری آب باهاشه.
من: واسه چی لازم میشه اونوقت؟
دلارام شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: فقط خواستم یچیزی بگم.
هر سه تامون مثل دیوونه ها به حرفش خندیدیم.
بطری رو وسط گذاشتیم و دلارام چرخوند.
افتاد به دلارام و آیدا.
دلارام یکی از اون نگاه های شیطانی به آیدا انداخت که آیدا خودش ترسید و حقیقت رو انتخاب کرد.
من و دلارام به هول کردنش خندیدم که با یه زهر مار خفمون کرد.
دلارام با لبخند نگاهش کرد و گفت: از کی تا حالا رو آقا آرش کراش داری؟
آیدا افتاد به سرفه و گفت: حالا مجبور بودی که اینو بپرسی؟
دلارام: مجبور که نه همینجوری یهو به ذهنم رسید.
من: نه بگو منم دوست دارم بدونم.
و هر دو کنجکاو خیره شدیم بهش.
سرشو پایین انداخت و با خجالتی که اصلا بهش نمی خورد گفت: مسخرم نمی کنین؟
من: نه بابا بگو حالا.
آیدا: خوب می دونی من و دریا از بچگی با هم رفیق بودیم واسه همین همیشه رفت و آمد داشتیم.
مطمئنا متوجه شدی که دریا و آرش خواهر و برادرن.
از اونجایی که زیاد با آرش برخورد داشتم از وقتی ۱۴ سالم بود یه حسایی بهش داشتم ولی گذاشتم پای بلوغ نوجوونی و زیاد اهمیت ندادم بهش.
تا اینکه پارسال متوجه شدم نه واقعا عاشقشم.
من و دلارام هم زمان به هم نگاه کردیم و گفتیم: اووووه.
آیدا چشم غره ای بهمون رفت و گفت: زندتون نمی ذارم اگه گسی اینو بفهمه.
چشمکی زرم و گفتم: من از اوناش نیستم.
دلارام: ولی عجب خواهر شوهری گیرت اومده ها همچین خفنننن.
آیدا با حالت مسخره ای منو نگاه کرد و گفت: این کجاش خفنه آخه؟
من: زر اضافه نباشه ها.
دلارام: سخت نگیر من می دونم چه خواهر شوهر خوبی میشی.
من: کاش این داداشای من یکیشون عقل داشت تو رو می گرفت.
دلارام زد زیر خنده و گفت: چیکارشون داری بیچاره ها رو.
من: اینکه دیوونن حقیقته.
بیخیال بریم واسه ادامه بازی.
آیدا بطری رو چرخوند که افتاد به من و خودش.
لبخند ژکوندی زدم و گفتم: جرات.
آیدا: گور خودتو کندی با این حرف.
من: جرات داری اذیت کن تا همه گندکاریامون رو با آرش درمیون بذارم.
آیدا خندید و گفت: اون موقع که شمال بودیم خودم همه چیو گفتم بهش.
من: برگ برندمو از دست دادم پس.
آیدا سرش رو تکون داد.
من: آب از سرم گذشته دیگه بگو تو هم بزن با خاک یکسانم کن.
آیدا: لباس سورن سعادت چه رنگی بود؟
۴۲.۲k
۰۸ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.