رمان🦉اردیا🦇
خاطراتمون:)
پارت۱
دیانا:بعد از۳سال ندیدن خانوادم بلاخره دارم میرم ببینمشون وای ولی ارسلان اه تنها انرژی منفی اونجا همونه
وقتی خانوادمو دیدم چشام پر شد بع از کلی خوش امد گویی رسیدم به ارسلان منو ارسلان ۴سال پیش باهم کاپل ویدیویی شدیم و از وقتی که هستی خانوم به ارسلان پیام داد ما باهم قهر بودیم هنوزم قهریم وی مجبورم تحملش کنم و با سر بهش سلام دادم اونم با سر بهم جواب دادو رفتیم که تو بین راه...
ارسلان:بریم شام و بیرون بخوریم
خاله مهناز:اره خوبه
عمو آرش:بع حساب من
ارسلان:نه عمو زشته وقتی ارسلانتون با ۲میلیون فالوور اینجا نشسته چرا شما
دیانا:بچه بیا پایین سرمون درد گرفت
ارسلان:کی باتو بود
دیانا:میخواستم فضولشو پیدا کنم که پیدا شد و با انگشت اشاره اشاره کردم بهش
ارسلان:هیش.خب بریم فسفودی
خاله اللهه:اره خوبه
ارسلان:ما خانواده پر جمعیتی بودیم(منظورم کل بچهای اکیپ )
رفتیم خوردیم گعتم من حساب میکنم هرچی دلتون میخواد بخورین
دیانا:از لجم گرون تربن غذا رو سفارش دادم که شیشلیک بود
بعد از خوردن گفتم بعضیا بهشون فشار نیاد
ارسلان:حسابمون تهش دیگه۱و خورده ای......
دیانا:زارت ۵میلیون نوش جونت
ارسلان:ت.خ.م.سگ
دیانا:هههههه. گوشی مامانم زنگ خورد
خاله مهناز:آرش ببین همونی که میدونی وقتشه
ارش:اره بزار بگم خب دخترم منو مامانت تصمیم گرفتیم برگردیم شمال واس همیشه
دیانا:یعنی چی
خاله مهناز:یعنی تو میمونی اینجا پیش ارسلان نیکا خاله اللهه مهدیس رضا پانیذ عسل محراب مهشاد و....
دیانا:اوکی کی میرید
خاله مهناز:متاسفانه امشب داستانش طولانیه
دیانا:حداقل ۱شب میموندید
خاله مهناز:نمیشه متاسفانه ببخشید الانم ما باید بریم فرودگاه
ارسلان:من میبرمتون
دیانا:ارسلان برو اونور .مامان بابامو بغل کردمو اخرین بوسشونم گرفتمو بجای ارسلان ممد برد.
ادامه دارد.....
پارت۱
دیانا:بعد از۳سال ندیدن خانوادم بلاخره دارم میرم ببینمشون وای ولی ارسلان اه تنها انرژی منفی اونجا همونه
وقتی خانوادمو دیدم چشام پر شد بع از کلی خوش امد گویی رسیدم به ارسلان منو ارسلان ۴سال پیش باهم کاپل ویدیویی شدیم و از وقتی که هستی خانوم به ارسلان پیام داد ما باهم قهر بودیم هنوزم قهریم وی مجبورم تحملش کنم و با سر بهش سلام دادم اونم با سر بهم جواب دادو رفتیم که تو بین راه...
ارسلان:بریم شام و بیرون بخوریم
خاله مهناز:اره خوبه
عمو آرش:بع حساب من
ارسلان:نه عمو زشته وقتی ارسلانتون با ۲میلیون فالوور اینجا نشسته چرا شما
دیانا:بچه بیا پایین سرمون درد گرفت
ارسلان:کی باتو بود
دیانا:میخواستم فضولشو پیدا کنم که پیدا شد و با انگشت اشاره اشاره کردم بهش
ارسلان:هیش.خب بریم فسفودی
خاله اللهه:اره خوبه
ارسلان:ما خانواده پر جمعیتی بودیم(منظورم کل بچهای اکیپ )
رفتیم خوردیم گعتم من حساب میکنم هرچی دلتون میخواد بخورین
دیانا:از لجم گرون تربن غذا رو سفارش دادم که شیشلیک بود
بعد از خوردن گفتم بعضیا بهشون فشار نیاد
ارسلان:حسابمون تهش دیگه۱و خورده ای......
دیانا:زارت ۵میلیون نوش جونت
ارسلان:ت.خ.م.سگ
دیانا:هههههه. گوشی مامانم زنگ خورد
خاله مهناز:آرش ببین همونی که میدونی وقتشه
ارش:اره بزار بگم خب دخترم منو مامانت تصمیم گرفتیم برگردیم شمال واس همیشه
دیانا:یعنی چی
خاله مهناز:یعنی تو میمونی اینجا پیش ارسلان نیکا خاله اللهه مهدیس رضا پانیذ عسل محراب مهشاد و....
دیانا:اوکی کی میرید
خاله مهناز:متاسفانه امشب داستانش طولانیه
دیانا:حداقل ۱شب میموندید
خاله مهناز:نمیشه متاسفانه ببخشید الانم ما باید بریم فرودگاه
ارسلان:من میبرمتون
دیانا:ارسلان برو اونور .مامان بابامو بغل کردمو اخرین بوسشونم گرفتمو بجای ارسلان ممد برد.
ادامه دارد.....
۸.۱k
۱۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.