+خوب خانم پیاده شین که دستتون روبزارم تودستای خانوادتو بر
+خوب خانم پیاده شین که دستتون روبزارم تودستای خانوادتو بریم دنبال زارو زندیگیمون
_خیلی ممنون
کزایه رو روی داشبورت ماشین گذاشتمو اف اف خونه ای که ازقضا متعلق به سمیرابودرو فشاردادم
+کیه؟؟
_منم...
+خوب این جناب منم کی هستن...؟؟؟؟
_مزه نپرون سمی جون ...منم بهاره...
+نمیشناسم...؟؟!!!!
_سمی بازمیکنی یا برم هتل..؟؟؟
+چه بی اعصابی خانوم .اوکی رمزورود؟؟؟
_رمزورود دیگه چه صیغه ایه سمیرااااا
+صیغه رو که شما توکارشی ماشاءالله...
_به جهنم ...میرم هتل....بهتر...
+نه بابا شوخی کردم بی اعصاب الان میام پایین ...
بعداز چنددقیقه دربززگ و آهنی بازشد...
چندلحظه به چهره ی سمیرا که تغییرکرده بود زل زدم...
اشکی ازچشمام فرو ریخت...
_سمیرا....چقدرخانوم شدی...
توی بغلم سخت فشردمش...دوست عزیزو غمخوارم..
_ازوقتی اومدی اصفهان دیگه یادی ازما نمیکینی؟؟
دماغشو کشید بالاو باصدای گرفتش گفت
+خوب شماهم ازوقتی رفتی اون ورآب یادی ازما نمیکنی.این به اون در...
_خوب ولش کن...بیا کمکم اینارو ببریم تو. ..
+اره بیا ایناره من بیارم..
نصف چمدونا و ساکارو خودش آورد . وقتی ازدروارد شدم...دهنم به سنگ فرش های کف حیاط چسیید....
+چیه؟الان پیش خودت میگی چقدرسمیرا خرپوله که همچین عمارت نایسیی داره .. نچ عامووووونچ نچ نچ ...این مال پسرعممه ...مادرشو گذاشته اینجا...ازقضا ایشونم اونورآب تشریف دارن برای درس...خیلی پسرخوبو مغروریه..ولی دلش عین یه گنگیشکه...
_خره گنگیشک نه گنجشک.. هنوزیادنگرفتی...
راستی توی این ساختمونه بزرگو باعظمت اینجا تنهایی چه غلطی میکنی؟
همین طور که راه میرفتیم گفت
+عمم حالش خوب نیست تقریبا ازوقتی پسرش رفته ازش مراقبت میکنم...اینقدرزن خوبیه..
_به خانوادم که چیزی نگفتی؟
+نع بابا خیالت راحت.. بهی جون باس وقتی خوب استراحت کردی...همه چیو بهم بگی...راستی راحت باش غیرما کسی توی عمارت نمیاد جز چند نفرر.هفته ای یه بار یه چندتا کارگر میان واسه تمیز کاری...یه باغبونم هست که اصن فقط میره توی گلخونه ی ته حیاط بعدم میره بیرون. همین...
پسرعمم که فعلا این ورا نمیاد...هروقت خواست بیاد هم خبرنمیده که ...ولی توراحت باش...الانم برو دوش بگیر بریم با عمه آشنات کنم...
_ووییی سمی سرمو خوردی ...کم حرف بزن....چشمممممم چشمممم اصن هرچی توبگی...
+باریکلا دخترخوب و نازنین ...فرشته ی روی زمین...البته فرشته چه عرض کنم بیشترشبیه...شبیه اجنه ای..
تا رسیدن به ساختمون کلی ورزد ...من نمیدونم این نامزدش چطور تحملش میکنه اوففففف
بعدازیه دوش حسابی گرفتم خوابیدم...
+ببین یکی از همگروهیای انگلیسیمون که قراره به پروژه کمک کنه داره میاد...چه خبره ..اینقدرنخوردیگه پاشو جمع و جورکن اینجارو اوکی ..._به من چه ...خوب بریم توی واحد تو...
+نع من شماره اینجارو دادم...ببین حرفی از واحد روبرو نزنیا....اتاق دوم هم اتاقه مهمانه...اوکی...
راستی من یکم ازلباسامو توی اون کمدت گذاشتم..دلیلشم اینه که یارو میگن خیلی فضوله اگه ببینه کمدمون جداس شک میکنه...راستی جلوش سوتی ندیا...فارسی بلده ..اوکی؟؟؟شبم لباسارو برمیگردونم توی واحدم...
_باباباشه...
غذاهارو جمع کردم و خونه رو تمیزکردم...پندار هم شام ازبیرون خرید البته طبق معمول.
..وقتی داشتیم فیلم نگاه میکردیم زنگ دربه صدادراومد.....تمام وجودمو ترس برداشت...
+من بازمیکنم...
_چیزه ...محبی...نه نه چیزه پندار...اصن عزیزجان ...
+چیه...؟؟؟
_حجابم خوبه؟؟؟
+اره بابا ازچی میترسی...
بعدازچندلحظه صدای مردی توی خونه پیچید که مشغول احوال پرسی با پنداربود...بعدازچندلحظه به خودم جرعت دادمو رفتمو باهاش سلام کردم...
البته به فارسی...چه خوب فارسی حرف میزد...
مرد=سلام عرض میکنم ...بنده لیام هستم وازآشنایی باشما خوشبختم...دستشو درازکرد که باهام دست بده که پندار غضب ناک روبه لیام کردو گفت
+ببخشید آقای لیام ....دندون قروچه ای کردو ادامه داد...خانوم بنده به آقایون دست نمیده...و من هم به خانوم هادست نمیدم...اوکی؟؟؟؟
لیام خوف کرد...=ب..ب.بعله...چطورخودم نفهمیدم...ایشون حجاب دارن...منو ببخشید بابت اشتباهم...امیدوارم که این اشتباهمو ببخشید...
پندار+اشکالی نداره...ولی تکرار نشه...بنده روی همسرم حساسم..
اوه بابا اوه مای گاد...چقدرغیرتی شدن ایشووون...
من_حالا وقت این حرفا نیست که ..بفرمایید توی پذیرایی...بفرمایید..رفتم توی آشپزخونه تا چایی بریزم...راستشو بخواین کلی ذوق مرگ شدم...دیگه ترسی از محبی.ندارم..نه نه ..چیزه...دیگه باید عادت کنم ...پندار...پندارر..هی اسمشو تکرارمیکردم که یادم نره تا یه وقت سوتی ندم...
+خانم جان این چایی دبش ماچی شد؟
_الان میارم ...
سینی چای رو برداشتمو اول به لیام تعارف کردم که مهمان بود...چشاش خاکستری بوداااا اوف موهاشم که بوره.../دخترجان هیزی نکن مثلا الان شما الان نقش
_خیلی ممنون
کزایه رو روی داشبورت ماشین گذاشتمو اف اف خونه ای که ازقضا متعلق به سمیرابودرو فشاردادم
+کیه؟؟
_منم...
+خوب این جناب منم کی هستن...؟؟؟؟
_مزه نپرون سمی جون ...منم بهاره...
+نمیشناسم...؟؟!!!!
_سمی بازمیکنی یا برم هتل..؟؟؟
+چه بی اعصابی خانوم .اوکی رمزورود؟؟؟
_رمزورود دیگه چه صیغه ایه سمیرااااا
+صیغه رو که شما توکارشی ماشاءالله...
_به جهنم ...میرم هتل....بهتر...
+نه بابا شوخی کردم بی اعصاب الان میام پایین ...
بعداز چنددقیقه دربززگ و آهنی بازشد...
چندلحظه به چهره ی سمیرا که تغییرکرده بود زل زدم...
اشکی ازچشمام فرو ریخت...
_سمیرا....چقدرخانوم شدی...
توی بغلم سخت فشردمش...دوست عزیزو غمخوارم..
_ازوقتی اومدی اصفهان دیگه یادی ازما نمیکینی؟؟
دماغشو کشید بالاو باصدای گرفتش گفت
+خوب شماهم ازوقتی رفتی اون ورآب یادی ازما نمیکنی.این به اون در...
_خوب ولش کن...بیا کمکم اینارو ببریم تو. ..
+اره بیا ایناره من بیارم..
نصف چمدونا و ساکارو خودش آورد . وقتی ازدروارد شدم...دهنم به سنگ فرش های کف حیاط چسیید....
+چیه؟الان پیش خودت میگی چقدرسمیرا خرپوله که همچین عمارت نایسیی داره .. نچ عامووووونچ نچ نچ ...این مال پسرعممه ...مادرشو گذاشته اینجا...ازقضا ایشونم اونورآب تشریف دارن برای درس...خیلی پسرخوبو مغروریه..ولی دلش عین یه گنگیشکه...
_خره گنگیشک نه گنجشک.. هنوزیادنگرفتی...
راستی توی این ساختمونه بزرگو باعظمت اینجا تنهایی چه غلطی میکنی؟
همین طور که راه میرفتیم گفت
+عمم حالش خوب نیست تقریبا ازوقتی پسرش رفته ازش مراقبت میکنم...اینقدرزن خوبیه..
_به خانوادم که چیزی نگفتی؟
+نع بابا خیالت راحت.. بهی جون باس وقتی خوب استراحت کردی...همه چیو بهم بگی...راستی راحت باش غیرما کسی توی عمارت نمیاد جز چند نفرر.هفته ای یه بار یه چندتا کارگر میان واسه تمیز کاری...یه باغبونم هست که اصن فقط میره توی گلخونه ی ته حیاط بعدم میره بیرون. همین...
پسرعمم که فعلا این ورا نمیاد...هروقت خواست بیاد هم خبرنمیده که ...ولی توراحت باش...الانم برو دوش بگیر بریم با عمه آشنات کنم...
_ووییی سمی سرمو خوردی ...کم حرف بزن....چشمممممم چشمممم اصن هرچی توبگی...
+باریکلا دخترخوب و نازنین ...فرشته ی روی زمین...البته فرشته چه عرض کنم بیشترشبیه...شبیه اجنه ای..
تا رسیدن به ساختمون کلی ورزد ...من نمیدونم این نامزدش چطور تحملش میکنه اوففففف
بعدازیه دوش حسابی گرفتم خوابیدم...
+ببین یکی از همگروهیای انگلیسیمون که قراره به پروژه کمک کنه داره میاد...چه خبره ..اینقدرنخوردیگه پاشو جمع و جورکن اینجارو اوکی ..._به من چه ...خوب بریم توی واحد تو...
+نع من شماره اینجارو دادم...ببین حرفی از واحد روبرو نزنیا....اتاق دوم هم اتاقه مهمانه...اوکی...
راستی من یکم ازلباسامو توی اون کمدت گذاشتم..دلیلشم اینه که یارو میگن خیلی فضوله اگه ببینه کمدمون جداس شک میکنه...راستی جلوش سوتی ندیا...فارسی بلده ..اوکی؟؟؟شبم لباسارو برمیگردونم توی واحدم...
_باباباشه...
غذاهارو جمع کردم و خونه رو تمیزکردم...پندار هم شام ازبیرون خرید البته طبق معمول.
..وقتی داشتیم فیلم نگاه میکردیم زنگ دربه صدادراومد.....تمام وجودمو ترس برداشت...
+من بازمیکنم...
_چیزه ...محبی...نه نه چیزه پندار...اصن عزیزجان ...
+چیه...؟؟؟
_حجابم خوبه؟؟؟
+اره بابا ازچی میترسی...
بعدازچندلحظه صدای مردی توی خونه پیچید که مشغول احوال پرسی با پنداربود...بعدازچندلحظه به خودم جرعت دادمو رفتمو باهاش سلام کردم...
البته به فارسی...چه خوب فارسی حرف میزد...
مرد=سلام عرض میکنم ...بنده لیام هستم وازآشنایی باشما خوشبختم...دستشو درازکرد که باهام دست بده که پندار غضب ناک روبه لیام کردو گفت
+ببخشید آقای لیام ....دندون قروچه ای کردو ادامه داد...خانوم بنده به آقایون دست نمیده...و من هم به خانوم هادست نمیدم...اوکی؟؟؟؟
لیام خوف کرد...=ب..ب.بعله...چطورخودم نفهمیدم...ایشون حجاب دارن...منو ببخشید بابت اشتباهم...امیدوارم که این اشتباهمو ببخشید...
پندار+اشکالی نداره...ولی تکرار نشه...بنده روی همسرم حساسم..
اوه بابا اوه مای گاد...چقدرغیرتی شدن ایشووون...
من_حالا وقت این حرفا نیست که ..بفرمایید توی پذیرایی...بفرمایید..رفتم توی آشپزخونه تا چایی بریزم...راستشو بخواین کلی ذوق مرگ شدم...دیگه ترسی از محبی.ندارم..نه نه ..چیزه...دیگه باید عادت کنم ...پندار...پندارر..هی اسمشو تکرارمیکردم که یادم نره تا یه وقت سوتی ندم...
+خانم جان این چایی دبش ماچی شد؟
_الان میارم ...
سینی چای رو برداشتمو اول به لیام تعارف کردم که مهمان بود...چشاش خاکستری بوداااا اوف موهاشم که بوره.../دخترجان هیزی نکن مثلا الان شما الان نقش
۱۳.۴k
۲۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.