رمان دریای چشمات
پارت ۱۸۹
عکس همونجوری که میخواستم، شده بود.
تو یه عکس دیگه سورن باید روی صندلی مینشست و من روی پاهاش مینشستم و بعد دستام رو دور گردنش حلقه میکردم و با لبخند نگاش میکردم.
مطمئن بودم از این ژست عکس خوبی درمیاد.
وقتی صدای عکس گرفتن دوربین و بلافاصله نور فلش نمایان شد، بلند شدم و به عکسمون رو نگاه کردم.
واقعا خوب شده بود.
چند تا ژست دیگه هم عکس گرفتیم و همش عالی شده بود.
الان نوبت سورن بود که ژست مورد نظرش رو بگه.
دستام رو گرفت و کشید که افتادم تو بغلش.
منو رو دستاش بلند کرد و لبخندی زد.
لباسم خیلی سنگین بود ولی با این حال بدون هیچ مشکلی بلندم کرده بود.
لباش رو گذاشت رو گردنم و آروم بوسید.
عکاس فوری عکس گرفت و من لبای گرم سورن رو روی گردنم احساس میکردم.
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم قیافم رو پنهان کنم تا نفهمه چقدر خجالت کشیدم.
صدای خندش باعث شد بفهمم که متوجه خجالت کشیدنم شده.
نفس عمیقی کشیدم که آروم گذاشتم روی زمین و آروم توی گوشم گفت: الان دیگه مال منی نیازی نیست خجالت بکشی.
با هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد قلبم بیشتر دیوونه بازیش میگرفت.
کارمون رو توی آتلیه تموم کردیم و رفتیم باغی که قرار بود عروسی برگزار بشه.
آرش و آیدا زودتر از ما رسیده بودن و اینو از ماشینی که دم در پارک بود فهمیدم.
همین که سورن ماشین رو جلوی ورودی باغ پارک کرد یهو سیل عظیمی از جمعیت ریختن بیرون که باعث خنده من و سورن شد.
مامان اومد و در سمت کن رو باز کرد و از سورن خواست تا ماشین رو ببره داخل.
مامان نگاهش به من افتاد و اسم تو چشماش جمع شد.
بغلم کرد و آروم گفت: چقدر خوشگل شدی تو.
از این حرفش منم داشت اشک تو چشمام جمع میشد که سورن پیشدستی کرد و گفت: اگه تا یه دقیقه دیگه اینجا بمونیم فک نکنیم بتونیم بریم داخل.
با تعجب نگاش کردم که به جمعیت اشاره کرد.
مامان میون اون اشکا خندش گرفت و گفت: شبیه زامبی میمونن.
مامان در ماشین رو بست و جمعیت رو کنار زد تا سورن بتونه ماشین رو ببره داخل.
سورن ماشین رو برد داخل و مامان اینبار با اسپند اومد ملاقاتمون.
مامان در سمت من رو باز کرد و میخواست کمکم کنه که پیاده بشم اما سورن ازش خواست تا بزارن اون اینکارو بکنه.
اینقدر امروز جنتلمن شده بود که هر لحظه بیشتر از قبل عاشقش میشدم.
سورن اومد سمت من و در رو باز کرد.
با لبخند اومد جلو و کمربندم رو باز کرد که اینجا جمعیت فک کردن میخواد ببوستم واسه همین یه اوووووه بلند کشیدن که خندم گرفت.
عکس همونجوری که میخواستم، شده بود.
تو یه عکس دیگه سورن باید روی صندلی مینشست و من روی پاهاش مینشستم و بعد دستام رو دور گردنش حلقه میکردم و با لبخند نگاش میکردم.
مطمئن بودم از این ژست عکس خوبی درمیاد.
وقتی صدای عکس گرفتن دوربین و بلافاصله نور فلش نمایان شد، بلند شدم و به عکسمون رو نگاه کردم.
واقعا خوب شده بود.
چند تا ژست دیگه هم عکس گرفتیم و همش عالی شده بود.
الان نوبت سورن بود که ژست مورد نظرش رو بگه.
دستام رو گرفت و کشید که افتادم تو بغلش.
منو رو دستاش بلند کرد و لبخندی زد.
لباسم خیلی سنگین بود ولی با این حال بدون هیچ مشکلی بلندم کرده بود.
لباش رو گذاشت رو گردنم و آروم بوسید.
عکاس فوری عکس گرفت و من لبای گرم سورن رو روی گردنم احساس میکردم.
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم قیافم رو پنهان کنم تا نفهمه چقدر خجالت کشیدم.
صدای خندش باعث شد بفهمم که متوجه خجالت کشیدنم شده.
نفس عمیقی کشیدم که آروم گذاشتم روی زمین و آروم توی گوشم گفت: الان دیگه مال منی نیازی نیست خجالت بکشی.
با هر کلمه ای که از دهنش بیرون میومد قلبم بیشتر دیوونه بازیش میگرفت.
کارمون رو توی آتلیه تموم کردیم و رفتیم باغی که قرار بود عروسی برگزار بشه.
آرش و آیدا زودتر از ما رسیده بودن و اینو از ماشینی که دم در پارک بود فهمیدم.
همین که سورن ماشین رو جلوی ورودی باغ پارک کرد یهو سیل عظیمی از جمعیت ریختن بیرون که باعث خنده من و سورن شد.
مامان اومد و در سمت کن رو باز کرد و از سورن خواست تا ماشین رو ببره داخل.
مامان نگاهش به من افتاد و اسم تو چشماش جمع شد.
بغلم کرد و آروم گفت: چقدر خوشگل شدی تو.
از این حرفش منم داشت اشک تو چشمام جمع میشد که سورن پیشدستی کرد و گفت: اگه تا یه دقیقه دیگه اینجا بمونیم فک نکنیم بتونیم بریم داخل.
با تعجب نگاش کردم که به جمعیت اشاره کرد.
مامان میون اون اشکا خندش گرفت و گفت: شبیه زامبی میمونن.
مامان در ماشین رو بست و جمعیت رو کنار زد تا سورن بتونه ماشین رو ببره داخل.
سورن ماشین رو برد داخل و مامان اینبار با اسپند اومد ملاقاتمون.
مامان در سمت من رو باز کرد و میخواست کمکم کنه که پیاده بشم اما سورن ازش خواست تا بزارن اون اینکارو بکنه.
اینقدر امروز جنتلمن شده بود که هر لحظه بیشتر از قبل عاشقش میشدم.
سورن اومد سمت من و در رو باز کرد.
با لبخند اومد جلو و کمربندم رو باز کرد که اینجا جمعیت فک کردن میخواد ببوستم واسه همین یه اوووووه بلند کشیدن که خندم گرفت.
۳۶.۰k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.