رمان شینیگامی پارت نهم
کلاریس گاهی اوقات فکر می کرد اوداساکو می تواند ذهنش را بخواند. چون همیشه دقیقا درباره همان چیزی حرف می زد که کلاریس داشت بهش فکر می کرد.مثل همان روز صبح. اوداساکو مداد روی میز را برداشت و روی تکه کاغذی نوشت:«تو که می گفتی نمی خوای دور و بر مافیا بپلکی.»
کلاریس با تعجب به نوشته نگاه کرد و نوشت:«آره خب. سر حرفم هم هستم.» مافیا نمونه بارز چیزی بود که کلاریس حتی نمی خواست نزدیکش شود.
_پس دازای تو رو از کجا میشناسه؟» ابروهای دختر کمی درهم رفت.انگار داشت سعی می کرد به یاد بیاورد. ناگهان یاد پسری افتاد که در هتل دیده بود. می دانست که به همین راحتی از شرش خلاص نخواهد شد.
اوداساکو شب گذشته را در ذهنش مرور کرد. او و دازای در بار لوپین نشسته بودند.ساعت نزدیک دوازده شب بود. آنگو هنوز نرسیده بود. دازای همانطور که لیوانش را می چرخاند و به حرکت مایع کهربایی رنگ داخلش نگاه می کرد گفت:« اوداساکو ، تو یه دختر ناشنوا که سمعک داره رو می شناسی؟» اوداساکو فقط یک نفر را با چنین مشخصه واضحی می شناخت.برای چند لحظه چنان شوکه شده بود که نمی توانست به چیزی فکر کند.دازای کلاریس را از کجا می شناخت؟ کلاریس از مافیا دوری می کرد ، حتی از خیابان های نزدیک ساختمان های مافیا هم رد نمی شد. دازای هم کسی نبود که صرفاً محض کنجکاوی درباره اطرافیان دوستان و آشنایانش تحقیق کند. اگر می خواست صادق باشد باید می گفت که واقعا نگران شده بود. او می دانست که کلاریس دارد تمام تلاشش را می کند تا مثل یک انسان عادی زندگی کند.دور از هر گونه خون و خونریزی. اصلا دوست نداشت رو در رو شدن او با کسی مثل دازای تمام تلاش هایش را هدر بدهد. نه اینکه از دازای خوشش نیاید ، نه ؛ فقط اینکه دازای دقیقاً همان گذشته ای بود که کلاریس برای دور شدن از آن ، سر کل زندگی اش قمار کرده بود.
_دازای همون رفیق هم پیمونه اته؟» اوداساکو دلش می خواست به کلاریس بگوید با جدیت بیشتری با موضوع برخورد کند.چون فعلا داشت جوری رفتار می کرد که انگار این قضیه کوچکترین اهمیتی ندارد. ولی فقط توانست بنویسد:«آره. همونه.»
«همون که موهاش فرفری تیره اس و سرتاپاش باندپیچیه؟» این بار فقط سرش را به نشانه تایید تکان داد.از نگاه خیره اش می شد فهمید که منتظر است تا کلاریس برایش توضیح بدهد دازای را کجا دیده.
«دو سه شب پیش توی هتل دیدمش.گفتم که به شب رفتم هتل ، اونجا گفت توی اتاق من یه چیزی داره...ینی اتاق خودش...قبلا رزرو کرده بود ولی چون دیر کرده بود اتاقو دادن به من...»
کلاریس با تعجب به نوشته نگاه کرد و نوشت:«آره خب. سر حرفم هم هستم.» مافیا نمونه بارز چیزی بود که کلاریس حتی نمی خواست نزدیکش شود.
_پس دازای تو رو از کجا میشناسه؟» ابروهای دختر کمی درهم رفت.انگار داشت سعی می کرد به یاد بیاورد. ناگهان یاد پسری افتاد که در هتل دیده بود. می دانست که به همین راحتی از شرش خلاص نخواهد شد.
اوداساکو شب گذشته را در ذهنش مرور کرد. او و دازای در بار لوپین نشسته بودند.ساعت نزدیک دوازده شب بود. آنگو هنوز نرسیده بود. دازای همانطور که لیوانش را می چرخاند و به حرکت مایع کهربایی رنگ داخلش نگاه می کرد گفت:« اوداساکو ، تو یه دختر ناشنوا که سمعک داره رو می شناسی؟» اوداساکو فقط یک نفر را با چنین مشخصه واضحی می شناخت.برای چند لحظه چنان شوکه شده بود که نمی توانست به چیزی فکر کند.دازای کلاریس را از کجا می شناخت؟ کلاریس از مافیا دوری می کرد ، حتی از خیابان های نزدیک ساختمان های مافیا هم رد نمی شد. دازای هم کسی نبود که صرفاً محض کنجکاوی درباره اطرافیان دوستان و آشنایانش تحقیق کند. اگر می خواست صادق باشد باید می گفت که واقعا نگران شده بود. او می دانست که کلاریس دارد تمام تلاشش را می کند تا مثل یک انسان عادی زندگی کند.دور از هر گونه خون و خونریزی. اصلا دوست نداشت رو در رو شدن او با کسی مثل دازای تمام تلاش هایش را هدر بدهد. نه اینکه از دازای خوشش نیاید ، نه ؛ فقط اینکه دازای دقیقاً همان گذشته ای بود که کلاریس برای دور شدن از آن ، سر کل زندگی اش قمار کرده بود.
_دازای همون رفیق هم پیمونه اته؟» اوداساکو دلش می خواست به کلاریس بگوید با جدیت بیشتری با موضوع برخورد کند.چون فعلا داشت جوری رفتار می کرد که انگار این قضیه کوچکترین اهمیتی ندارد. ولی فقط توانست بنویسد:«آره. همونه.»
«همون که موهاش فرفری تیره اس و سرتاپاش باندپیچیه؟» این بار فقط سرش را به نشانه تایید تکان داد.از نگاه خیره اش می شد فهمید که منتظر است تا کلاریس برایش توضیح بدهد دازای را کجا دیده.
«دو سه شب پیش توی هتل دیدمش.گفتم که به شب رفتم هتل ، اونجا گفت توی اتاق من یه چیزی داره...ینی اتاق خودش...قبلا رزرو کرده بود ولی چون دیر کرده بود اتاقو دادن به من...»
۴.۰k
۲۰ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.