تک پارتی (وقتی فهمید ......)
#فلیکس
#استری_کیدز
میدونی چه حسی داره؟....وقتی با کلی ذوق شوق برای کسی که عاشقشی گل هایی به رنگ بهار میخری، براش تمام جهانت رو میدی....براش همه چیزت رو فدا میکنی.....اما اون تورو دوست نداشته باشه ؟
آروم پلکاشو از هم فاصله داد...دیگه نمیخواست حتی برای یک لحظه هم توی این دنیای فانی و پر از دروغ زندگی کنه....حتی دلش نمیخواست به صورت آشفته و پریشونش نگاهی بندازه.....حتی دلش نمیخواست چیزی بخوره......تمام فکر ذکرش کسی بود که حالا دیگه نداشتش....حالا دیگه کسی که فکر میکرد میتونه به دستش بیاره رو...خیلی وقت پیش از دست داده بود....درسته....این پسر حالا دیگه نابود شده بود....
به آرومی از روی تخت بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت...دور و برش رو نگاهی انداخت که به گل های قرمز و سفیدی که حالا پژمرده شده بودن رسید....نفسی سخت بیرون داد و دوباره حجم عظیمی از اشک به چشماش هجوم برد.
با هر گل برگ که جلوی چشمان پسر میریخت، تمام اتفاقات دیشب رو به یاد میآورد.
زمانی که با تمام ذوق و شوقش برای دختر رویاهاش دسته گلی خرید ، زمانی که با تمام درد هاش بازم برای اون لحظه هیجان داشت و خوشحال بود، زمانی که با پرشوری تمام به سمت خونش رفت تا بهش این دسته گل ارزشمند رو بده،توی تمام این زمان.....زمانی پر از شادی برای اون پسر....وقتی اون رو در حالی که داشت یک مرد دیگه رو میبوسید دید....تمام این بهشت خیالی براش تبدیل به یک جهنم واقعی شده بود.....
اشک توی چشماش جمع شد....و با تمام سرعت توی اون تاریکی به سمت خونش میدوید.....
با به یاد آوردن تمام این لحظه ها حالا دوباره داشت اشک میریخت....دوباره پر از غم شده بود.....چون برای همیشه از دستش داده بود....
_ اما.....تو گفتی دوستم داری
#استری_کیدز
میدونی چه حسی داره؟....وقتی با کلی ذوق شوق برای کسی که عاشقشی گل هایی به رنگ بهار میخری، براش تمام جهانت رو میدی....براش همه چیزت رو فدا میکنی.....اما اون تورو دوست نداشته باشه ؟
آروم پلکاشو از هم فاصله داد...دیگه نمیخواست حتی برای یک لحظه هم توی این دنیای فانی و پر از دروغ زندگی کنه....حتی دلش نمیخواست به صورت آشفته و پریشونش نگاهی بندازه.....حتی دلش نمیخواست چیزی بخوره......تمام فکر ذکرش کسی بود که حالا دیگه نداشتش....حالا دیگه کسی که فکر میکرد میتونه به دستش بیاره رو...خیلی وقت پیش از دست داده بود....درسته....این پسر حالا دیگه نابود شده بود....
به آرومی از روی تخت بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت...دور و برش رو نگاهی انداخت که به گل های قرمز و سفیدی که حالا پژمرده شده بودن رسید....نفسی سخت بیرون داد و دوباره حجم عظیمی از اشک به چشماش هجوم برد.
با هر گل برگ که جلوی چشمان پسر میریخت، تمام اتفاقات دیشب رو به یاد میآورد.
زمانی که با تمام ذوق و شوقش برای دختر رویاهاش دسته گلی خرید ، زمانی که با تمام درد هاش بازم برای اون لحظه هیجان داشت و خوشحال بود، زمانی که با پرشوری تمام به سمت خونش رفت تا بهش این دسته گل ارزشمند رو بده،توی تمام این زمان.....زمانی پر از شادی برای اون پسر....وقتی اون رو در حالی که داشت یک مرد دیگه رو میبوسید دید....تمام این بهشت خیالی براش تبدیل به یک جهنم واقعی شده بود.....
اشک توی چشماش جمع شد....و با تمام سرعت توی اون تاریکی به سمت خونش میدوید.....
با به یاد آوردن تمام این لحظه ها حالا دوباره داشت اشک میریخت....دوباره پر از غم شده بود.....چون برای همیشه از دستش داده بود....
_ اما.....تو گفتی دوستم داری
۲۶.۹k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.