رمان دنیای دروغین پارت چهاردهم
آیانو کیسه یخ را روی میز گذاشت و از داخل جعبه ، یک رول باند کشی بیرون آورد. باند را باز کرد و مشغول پیچیدنش دور مچ پای کیارو شد. سر باند را با قیچی برید و باقی باند را دوباره داخل جعبه گذاشت. وقتی آیانو داشت باند را می کشید تا محکم شود ، کیارو سعی می کرد از حرف های آلیس و آیانو سردر. اشخاصی را که در موردشان صحبت شده بود نمی شناخت. ولی یک سری اطلاعات کلی دستگیرش شد. گابریل سان یک کارمند قدیمی و معمولی است که از موهبت داران دل خوشی ندارد.پس باید حواسش را جمع می کرد که سر راهش آفتابی نشود. شرکت میلینیوم یک شرکت امنیتی است که یک قرارداد موقت با مافیا داشته و به تازگی تمدید شده. ظاهراً این قرارداد در معرض خطر بود. چون یکی از کارمندان این شرکت درباره موهبت داران فهمیده و از این کار خوشش نیامده بود. بعید نبود که سعی کند رئیس شرکت را از ادامه همکاری با مافیا بازدارد. درست بعد از تمام شدن کار آیانو ، صدای زنگ ساعت دیواری بلند شد. آلیس از جا بلند شد و گفت :«خب بچه ها ، بهتره دیگه بریم خونه جدیدتون رو بهتون نشون بدم. نزدیک همینجاست.»
_چی؟ فکر کردم شاید اول بخوای ببریشون با بقیه بچه ها آشنا بشن.»
_بمونه واسه فردا. کیارو و نائومی الان خسته ان. بقیه بچه ها هم تازه الان تمرینشون تموم شده. اکثرشون هم برای ناهار میرن خونه. همون فردا با هم آشنا بشن بهتره.»
_خیلی خوب.»
آن سه نفر دوباره در راهرو ها و سالن های غیر عادی ساختمان راه افتادند. فقط با این تفاوت که این بار کیارو روی پاهای خودش و در کنار نائومی حرکت می کرد. دوباره سوار ماشین شدند و منتظر ماندند تا آلیس آنها را به مکان غریبه دیگری ببرد. این بار ، فاصله چندانی را طی نکردند. آلیس این بار هم ماشین را در کنار جدول های خیابان پارک و به دخترها امر کرد که پیاده شوند. حدود دو متر جلوتر ، راه پله ای سنگی و بلند با پله های کوتاه قرار داشت که به سمت پایین می رفت. راه پله پهن و در وسطش ، نرده هایی باریک و آهنی بود که پله ها را به دو قسمت تقسیم می کرد. بین هر دو ردیف راه پله ، یک پاگرد بزرگ و سنگفرش شده بود که فانوس های آهنی سیاهی که نور زردی داشتند ، در انتهایش قرار گرفته بودند.درخت های اطراف ، سیاه ، بلند و بدون برگ بودند و شاخه هایشان بدنه شیشه ای آسمان را می خراشید.
_چی؟ فکر کردم شاید اول بخوای ببریشون با بقیه بچه ها آشنا بشن.»
_بمونه واسه فردا. کیارو و نائومی الان خسته ان. بقیه بچه ها هم تازه الان تمرینشون تموم شده. اکثرشون هم برای ناهار میرن خونه. همون فردا با هم آشنا بشن بهتره.»
_خیلی خوب.»
آن سه نفر دوباره در راهرو ها و سالن های غیر عادی ساختمان راه افتادند. فقط با این تفاوت که این بار کیارو روی پاهای خودش و در کنار نائومی حرکت می کرد. دوباره سوار ماشین شدند و منتظر ماندند تا آلیس آنها را به مکان غریبه دیگری ببرد. این بار ، فاصله چندانی را طی نکردند. آلیس این بار هم ماشین را در کنار جدول های خیابان پارک و به دخترها امر کرد که پیاده شوند. حدود دو متر جلوتر ، راه پله ای سنگی و بلند با پله های کوتاه قرار داشت که به سمت پایین می رفت. راه پله پهن و در وسطش ، نرده هایی باریک و آهنی بود که پله ها را به دو قسمت تقسیم می کرد. بین هر دو ردیف راه پله ، یک پاگرد بزرگ و سنگفرش شده بود که فانوس های آهنی سیاهی که نور زردی داشتند ، در انتهایش قرار گرفته بودند.درخت های اطراف ، سیاه ، بلند و بدون برگ بودند و شاخه هایشان بدنه شیشه ای آسمان را می خراشید.
۳.۰k
۰۴ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.