اشک حسرت پارت ۱۶۳
#اشک حسرت #پارت ۱۶۳
آسمان :
نگاهم به گل های قشنگ روی میز بود
- آسمان
- هدیه کی این گل ها رو آورده
لبخندی زدوگفت : سعید آورد دیشب کنارت بود
- چی
هدیه ظرف ها رو برداشت وگفت : بیا این آب میوه رو هم بخور از همه طرف گفتن حواسم بهت باشه
- ممنون هدیه کاش آرمیس رو می اوردی
هدیه: عصر میگم امید بره بیارش بیا بریم قدم بزنیم
از تخت اومدم پایین وبا هدیه یکم رفتیم پیاده روی
کردم وبرگشتیم به اتاقم ازدیدن آرمیس ذوق زده رفتم طرفش ومحکم بغلش کردم
- سلام
سرمو اوردم بالا وآیدین رو نگاه کردم
- سلام
آیدین : خوبی
- ممنون
آیدین اومد نزدیک
- همونجا وایسا
آیدین : اومدم ببینمت نگرانت بودم
- ممنون ...حالا می تونی بری
آیدین : پس آرمیسم بده تا برم
با خشم نگاهش کردم دستاشو برد بالا وگفت : عزیزم اینجوری نگاهم نکن ترسیدم
- آقا آیدین اینجا چیکار می کنید اگه امید شما رو ببینه اینجا عصبی میشه
آیدین خیلی ریلکس گفت : خوب عصبی بشه آرمیس رو آوردم البته پیشنهاد سعید بود گفت می تونی آرمیس رو ببری تا آسمان رو ببینی
باخشم نگاهش کردم وگفتم : برو بیرون ...اصلا کی گفته تو بیای اینجا کی گفته ؟؟؟!!!
هدیه با ترس اومد بغلم کرد وگفت : لطفا برو بیرون آیدین
آیدین نگاهم کردورفت
هدیه : آسمان چرا داد می زنی آرمیس ترسیده
دست خودم نبود نشستم وگریه می کردم آرمیس رو بغل کردم هدیه از بغلم درش اورد وگفت : بچه رو می ترسونی..آسمان..
- چرا سعید عذابم میده چرا ...
هدیه : شاید دروغ بگه تو رو خدا آروم باش ...
هدیه رفت وپرستار رو خبر کرد کمکم کرد رفتم رو تخت وبهم مسکن زدن زدن نمی دونم چطور خواب رفتم
با صدایی چشامو باز کردم از دیدن سعید اخم کردم وگفتم: هدیه به داداشت بگو بره بیرون
هدیه : آسمان ..
- بگو بره
سعید نگاهم کرد وآروم از اتاق رفت بیرون وقت ملاقات واقعا کلافه شده بودم دلم نمی خواست کسی رو ببینم تا وقتی رفتن وآروم شدم حتا نزاشتم هدیه بمونه
آسمان :
نگاهم به گل های قشنگ روی میز بود
- آسمان
- هدیه کی این گل ها رو آورده
لبخندی زدوگفت : سعید آورد دیشب کنارت بود
- چی
هدیه ظرف ها رو برداشت وگفت : بیا این آب میوه رو هم بخور از همه طرف گفتن حواسم بهت باشه
- ممنون هدیه کاش آرمیس رو می اوردی
هدیه: عصر میگم امید بره بیارش بیا بریم قدم بزنیم
از تخت اومدم پایین وبا هدیه یکم رفتیم پیاده روی
کردم وبرگشتیم به اتاقم ازدیدن آرمیس ذوق زده رفتم طرفش ومحکم بغلش کردم
- سلام
سرمو اوردم بالا وآیدین رو نگاه کردم
- سلام
آیدین : خوبی
- ممنون
آیدین اومد نزدیک
- همونجا وایسا
آیدین : اومدم ببینمت نگرانت بودم
- ممنون ...حالا می تونی بری
آیدین : پس آرمیسم بده تا برم
با خشم نگاهش کردم دستاشو برد بالا وگفت : عزیزم اینجوری نگاهم نکن ترسیدم
- آقا آیدین اینجا چیکار می کنید اگه امید شما رو ببینه اینجا عصبی میشه
آیدین خیلی ریلکس گفت : خوب عصبی بشه آرمیس رو آوردم البته پیشنهاد سعید بود گفت می تونی آرمیس رو ببری تا آسمان رو ببینی
باخشم نگاهش کردم وگفتم : برو بیرون ...اصلا کی گفته تو بیای اینجا کی گفته ؟؟؟!!!
هدیه با ترس اومد بغلم کرد وگفت : لطفا برو بیرون آیدین
آیدین نگاهم کردورفت
هدیه : آسمان چرا داد می زنی آرمیس ترسیده
دست خودم نبود نشستم وگریه می کردم آرمیس رو بغل کردم هدیه از بغلم درش اورد وگفت : بچه رو می ترسونی..آسمان..
- چرا سعید عذابم میده چرا ...
هدیه : شاید دروغ بگه تو رو خدا آروم باش ...
هدیه رفت وپرستار رو خبر کرد کمکم کرد رفتم رو تخت وبهم مسکن زدن زدن نمی دونم چطور خواب رفتم
با صدایی چشامو باز کردم از دیدن سعید اخم کردم وگفتم: هدیه به داداشت بگو بره بیرون
هدیه : آسمان ..
- بگو بره
سعید نگاهم کرد وآروم از اتاق رفت بیرون وقت ملاقات واقعا کلافه شده بودم دلم نمی خواست کسی رو ببینم تا وقتی رفتن وآروم شدم حتا نزاشتم هدیه بمونه
۲۴.۱k
۱۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.