*شیرین*
*شیرین*
........
این چند روز حسابی مشغول کارای نمایشگاه بودیم وبلاخره امروز آماده شد برای فردا بچه ها همه خسته بودیم قرار شد نهار بریم بیرون دیزی بخوریم محمود دل تو دلش نبود و ما کلی سر به سرش می زاشتیم خدا رو شکر کارمون عالی پیش رفت منو نیما ونفس ومریم ومحمود با ماشین نیما رفتیم که نهار دیزی بخوریم نیما درست مثله نفس بود پر از شیطنت وحسابی با محمود دوست شده بود نیما هم ما رو برده بود پاتوق خودش یه جای خلوت ودنج
- میگم چرا ایلیا نیومد
نیما: تا یک مطبه بعدم میاد خونه استراحت بهش زنگ زدم گفت نمی تونه بیاد معذرت خواهی کرد
محمود: کاش میومد می خواستم باهاش حرف بزنم
نیما: خوب از اینجا میریم خونه ای ما
نفس : راس میگه
مریم : من میرم خونه امشب مهمون داریم
نفس: آقا داماد
مریم چشم غره ای به نفس رفت همه خندیدیم محمود گفت : ماشالله چه غیرتی هم داره رو نامزادش
مریم خجالت می کشید بحث رو عوض کردم وگفتم : چی شد این نهار ما من خیلی گشنمه
محمود بلند شد وگفت من برم یه آبی به سر صورتم بزنم
نیما هم باهاش رفت
- فرزام امشب میاد خونتون
مریم : آره برای شام میان
نفس : آخ جوووون به زودی شیرینی می خوریم
مریم : کوفت بخوری شکمو
نفس: بامنی؟؟!!!
مریم : آره
نفس : خسیس
داشتم بهشون می خندیدم همیشه اینجوری بودن بلند شدم وگفتم : کوچلوها من میرم دستام بشورم وبیام
منتظرشون نموندم بعید می دونم شنیده باشن چی گفتم دستهام شستم لباسم درست کردم ودستی به موهام کشیدم واومدم بیرون محمود داشت با یه پسر حرف می زد ولی پسره پشتش به من بود بهش اشاره کردم بیاد لبخند زد رفتم پیش بقیه سفره انداخته بودن وای که چقدر گشنم بود
- من انقدر گشنمه فکر نکنم سیر بشم با یه دیزی
همشون خندیدن نشستم ومثله بقیه مشغول شدم
- کی بود داشت با محمود حرف می زد ؟
نیما: دوستش
- دوستش؟؟؟!!!
نیما : چرا تعجب کردی ؟
- آخه اونکه چند روزه برگشته ایران
محمود اومد ونشست نیما گفت : دوستت جدید بود یا قدیم
محمود: قدیم
- نهارت یخ کرد
محمود : نه خوبه. دعوتشم کردم برای نمایشگاه
- هر کی رو می بینی میگی دیگه
نیما : اتفاقا منم به همه دوستام گفتم ایلیا هم گفته از فردا وقت سر خاروندن نداری
مریم ونفس هستن
محمود : دانشگاهتون چی
- فعلا کلاس نداریم نگران ما نباش
دیگه تو سکوت نهارمون رو خوردیم بعدم راهی شدیم مریم رو رسوندیم خونشون ورفتیم خونه نفس اینا خونه نفس اینا واقعا خوشگل بود پر از درخت وگل پیچک آدم کیف می کرد چون آفتابم بود تو حیاط نشستیم ایلیا هم اومد پیشمون مادر نفس که من بهش می گفتم خاله مینا خیلی مهربون بود وحسابی از ما پذیرای کرد منو نفسم تو حیاط قدم می زدیم
نفس : فکر کنم مریم به فرزام علاقه پیدا کنه
- آره
نفس : وای بلاخره بخت یکیمون باز میشه
زدم زیر خنده وگفتم : دیونه حالا هر کی ندونه فکد می کنه ترش کردیم رو دل مامان باباهامون
نفس: مگه دروغه
- برو دیونه .هر کی اومد طرفت خو پاچه اش رو گرفتی
نفس: عزیزم مثله خودت بعد از چند سال هنوزم تو فکر امیری .امیر رفته و تو پاچه پسرای بدبخت می گیری یکیش داداش مریم
- زهر مار
نفس : والا مگه دروغ میگم مهران بدبخت زبونش پر اردک در آورد بس که گفت این شیرین مثله زهر مار بدین من
- مگه من کالام باز تو بی فرهنگ شدی نفس
نفس : بی فرهنگ خودتی خانم هنرمند که دل مهران بیچاره رو می شکونی
- نفس می زنمت هان
نفس : بزن ببینم چطور می زنی
خیز برداشتم بگیرمش در رفت
- نفس باز بچه شدی مامان بیاین چای
رفتیم پیش بقیه نشستیم ایلیا داشت با محمود حرف می زد انگار در مورد مطب بود به حرفاشون توجه کردم
ایلیا : اینجوری هم بهتره ...به نظر من فعلا عجله نکن
- چی بهتره
محمود : ایلیا میگه بیمارستان یه شیفت کار بکنم یه شیفتم مطب ...خودتی چیکار می کنی ایلیا ؟
ایلیا یکم از چای اش رو خورد وگفت : من اولاش که مطب زدم پشیمون شدم کارم کساد بود ومریض نداشتم ولی خدا رو شکر تو یک سال الان کارم عالیه وراضی هستم ببین تو کدوم کارت راحتری بیمارستان یا مطب اونو ادامه بده
محمود : خودم دوس دارم بیمارستان باشم
ایلیا : خوبه انشالله که موفق میشی
نیما: بچه ها من با اجازتون برم که خیلی کار دارم
- ماهم بریم
منو دایی هم بلند شدیم خاله مینا اسرار داشت شام بمونیم ولی خونه هم من کار داشتم هم محمود با خداحافظی ازشون پیاده تا سر خیابون رفتیم کلی خندیدیم تو این سرما ماشینم دم نمایشگاه زده بود وحالا ما با پای پیاده تاکسی گرفتیم ورفتیم خونه یه راست رفتم اتاقم دوش گرفتم واستراحت کردم تا وقت شام که بابا جوجه درست کرده بود عاشق جوجه بودم سر میز شام بودیم ومشغول خوردن
مامان : میگم قرار نبود یه جشن بگیریم محمود جان خستگی هات در رفت
........
این چند روز حسابی مشغول کارای نمایشگاه بودیم وبلاخره امروز آماده شد برای فردا بچه ها همه خسته بودیم قرار شد نهار بریم بیرون دیزی بخوریم محمود دل تو دلش نبود و ما کلی سر به سرش می زاشتیم خدا رو شکر کارمون عالی پیش رفت منو نیما ونفس ومریم ومحمود با ماشین نیما رفتیم که نهار دیزی بخوریم نیما درست مثله نفس بود پر از شیطنت وحسابی با محمود دوست شده بود نیما هم ما رو برده بود پاتوق خودش یه جای خلوت ودنج
- میگم چرا ایلیا نیومد
نیما: تا یک مطبه بعدم میاد خونه استراحت بهش زنگ زدم گفت نمی تونه بیاد معذرت خواهی کرد
محمود: کاش میومد می خواستم باهاش حرف بزنم
نیما: خوب از اینجا میریم خونه ای ما
نفس : راس میگه
مریم : من میرم خونه امشب مهمون داریم
نفس: آقا داماد
مریم چشم غره ای به نفس رفت همه خندیدیم محمود گفت : ماشالله چه غیرتی هم داره رو نامزادش
مریم خجالت می کشید بحث رو عوض کردم وگفتم : چی شد این نهار ما من خیلی گشنمه
محمود بلند شد وگفت من برم یه آبی به سر صورتم بزنم
نیما هم باهاش رفت
- فرزام امشب میاد خونتون
مریم : آره برای شام میان
نفس : آخ جوووون به زودی شیرینی می خوریم
مریم : کوفت بخوری شکمو
نفس: بامنی؟؟!!!
مریم : آره
نفس : خسیس
داشتم بهشون می خندیدم همیشه اینجوری بودن بلند شدم وگفتم : کوچلوها من میرم دستام بشورم وبیام
منتظرشون نموندم بعید می دونم شنیده باشن چی گفتم دستهام شستم لباسم درست کردم ودستی به موهام کشیدم واومدم بیرون محمود داشت با یه پسر حرف می زد ولی پسره پشتش به من بود بهش اشاره کردم بیاد لبخند زد رفتم پیش بقیه سفره انداخته بودن وای که چقدر گشنم بود
- من انقدر گشنمه فکر نکنم سیر بشم با یه دیزی
همشون خندیدن نشستم ومثله بقیه مشغول شدم
- کی بود داشت با محمود حرف می زد ؟
نیما: دوستش
- دوستش؟؟؟!!!
نیما : چرا تعجب کردی ؟
- آخه اونکه چند روزه برگشته ایران
محمود اومد ونشست نیما گفت : دوستت جدید بود یا قدیم
محمود: قدیم
- نهارت یخ کرد
محمود : نه خوبه. دعوتشم کردم برای نمایشگاه
- هر کی رو می بینی میگی دیگه
نیما : اتفاقا منم به همه دوستام گفتم ایلیا هم گفته از فردا وقت سر خاروندن نداری
مریم ونفس هستن
محمود : دانشگاهتون چی
- فعلا کلاس نداریم نگران ما نباش
دیگه تو سکوت نهارمون رو خوردیم بعدم راهی شدیم مریم رو رسوندیم خونشون ورفتیم خونه نفس اینا خونه نفس اینا واقعا خوشگل بود پر از درخت وگل پیچک آدم کیف می کرد چون آفتابم بود تو حیاط نشستیم ایلیا هم اومد پیشمون مادر نفس که من بهش می گفتم خاله مینا خیلی مهربون بود وحسابی از ما پذیرای کرد منو نفسم تو حیاط قدم می زدیم
نفس : فکر کنم مریم به فرزام علاقه پیدا کنه
- آره
نفس : وای بلاخره بخت یکیمون باز میشه
زدم زیر خنده وگفتم : دیونه حالا هر کی ندونه فکد می کنه ترش کردیم رو دل مامان باباهامون
نفس: مگه دروغه
- برو دیونه .هر کی اومد طرفت خو پاچه اش رو گرفتی
نفس: عزیزم مثله خودت بعد از چند سال هنوزم تو فکر امیری .امیر رفته و تو پاچه پسرای بدبخت می گیری یکیش داداش مریم
- زهر مار
نفس : والا مگه دروغ میگم مهران بدبخت زبونش پر اردک در آورد بس که گفت این شیرین مثله زهر مار بدین من
- مگه من کالام باز تو بی فرهنگ شدی نفس
نفس : بی فرهنگ خودتی خانم هنرمند که دل مهران بیچاره رو می شکونی
- نفس می زنمت هان
نفس : بزن ببینم چطور می زنی
خیز برداشتم بگیرمش در رفت
- نفس باز بچه شدی مامان بیاین چای
رفتیم پیش بقیه نشستیم ایلیا داشت با محمود حرف می زد انگار در مورد مطب بود به حرفاشون توجه کردم
ایلیا : اینجوری هم بهتره ...به نظر من فعلا عجله نکن
- چی بهتره
محمود : ایلیا میگه بیمارستان یه شیفت کار بکنم یه شیفتم مطب ...خودتی چیکار می کنی ایلیا ؟
ایلیا یکم از چای اش رو خورد وگفت : من اولاش که مطب زدم پشیمون شدم کارم کساد بود ومریض نداشتم ولی خدا رو شکر تو یک سال الان کارم عالیه وراضی هستم ببین تو کدوم کارت راحتری بیمارستان یا مطب اونو ادامه بده
محمود : خودم دوس دارم بیمارستان باشم
ایلیا : خوبه انشالله که موفق میشی
نیما: بچه ها من با اجازتون برم که خیلی کار دارم
- ماهم بریم
منو دایی هم بلند شدیم خاله مینا اسرار داشت شام بمونیم ولی خونه هم من کار داشتم هم محمود با خداحافظی ازشون پیاده تا سر خیابون رفتیم کلی خندیدیم تو این سرما ماشینم دم نمایشگاه زده بود وحالا ما با پای پیاده تاکسی گرفتیم ورفتیم خونه یه راست رفتم اتاقم دوش گرفتم واستراحت کردم تا وقت شام که بابا جوجه درست کرده بود عاشق جوجه بودم سر میز شام بودیم ومشغول خوردن
مامان : میگم قرار نبود یه جشن بگیریم محمود جان خستگی هات در رفت
۲۳.۱k
۲۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.