ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_31
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون مهرداد)
خرید هامونو کردیم ، خیلی خسته بودیم ؛ اومدیم خونه که یه چیزی بخوریم ...
بعد از یکم استراحت ندا رو صدا کردم :
آماده شو بریم
ندا : کجا بریم الان ؟
_آماده شو رسیدیم میفهمی
خندش گرفته بود :
وااا :/
•••
(از زبون بهار)
رسیدم در باغ :
سللااااممممم بچهاااا
خیلی ازم استقبال کردن ، یکی یکی همه رو بغل کردم و توی همین مدت کم همه ی خاطراتم باهاشون مرور شد ...
با بچها چند تا شات زدیم ، خیلی حال میکردم ؛ ولی نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم ...
هر چی شات بهم تعارف میکردن بر میداشتم، یهو سرم گیج رفت ...
•••
(از زبون ندا)
با هم رفتیم اونجایی که مهرداد میگفت ، یه سالن بزرگ بود ؛ واردش شدیم ...
مهرداد دستمومحکم گرفته بود و منو دنبال خودش میکشوند ؛ وارد یه سالن بزرگ کنسرت شدیم و همونجا نشستیم ،
_هنوز نمیخوای بگی کجا اومدیم ؟
به شوخی گف :
نه
_خب من الان چیکار کنم که بگی ؟
مهرداد : یعنی من الان هر کاری بگم تو میکنی ؟
میخواستم جوابشو بدم که صدای تشویق مردم بلند شد ، خواننده و بندش وارد شدن و با یه آهنگ خفن کنسرتو شروع کردن ...
•••
(از زبون رویا)
ازون به بعد من مدیر طراحی شرکت بودم ، یعنی درواقع یکی از نزدیک ترین افراد به مهرداد ...
خیلی نقشه ها تو سرم داشتم که فقط و فقط به اونا فکر میکردم ، همش واسه رسیدن به مهرداد بود ؛ ...
•••
(از زبون مهرداد)
کنسرت تموم شد که صدای خواننده رو شنیدم ، راستش واسه این قسمت از برنامه استرس داشتم ....
خواننده به جمعیت گفت همه چشماتونو ببندید ؛ دست ندارو گرفتم و طوری وانمود کردم که انگار دارم میبرمش بیرون ولی از در پشتی رفتیم روی سن ؛ خیلی غافلگیر شده بود ...
جلوش زانو زدم و اون انگشتر قبلی رو از دستش در آوردم و گفتم :
حالا دیگه میفهمم که چی میگم ، میتونی از حالا به بعد ندای من باشی ؟ ...
#پارت_31
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
(از زبون مهرداد)
خرید هامونو کردیم ، خیلی خسته بودیم ؛ اومدیم خونه که یه چیزی بخوریم ...
بعد از یکم استراحت ندا رو صدا کردم :
آماده شو بریم
ندا : کجا بریم الان ؟
_آماده شو رسیدیم میفهمی
خندش گرفته بود :
وااا :/
•••
(از زبون بهار)
رسیدم در باغ :
سللااااممممم بچهاااا
خیلی ازم استقبال کردن ، یکی یکی همه رو بغل کردم و توی همین مدت کم همه ی خاطراتم باهاشون مرور شد ...
با بچها چند تا شات زدیم ، خیلی حال میکردم ؛ ولی نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم ...
هر چی شات بهم تعارف میکردن بر میداشتم، یهو سرم گیج رفت ...
•••
(از زبون ندا)
با هم رفتیم اونجایی که مهرداد میگفت ، یه سالن بزرگ بود ؛ واردش شدیم ...
مهرداد دستمومحکم گرفته بود و منو دنبال خودش میکشوند ؛ وارد یه سالن بزرگ کنسرت شدیم و همونجا نشستیم ،
_هنوز نمیخوای بگی کجا اومدیم ؟
به شوخی گف :
نه
_خب من الان چیکار کنم که بگی ؟
مهرداد : یعنی من الان هر کاری بگم تو میکنی ؟
میخواستم جوابشو بدم که صدای تشویق مردم بلند شد ، خواننده و بندش وارد شدن و با یه آهنگ خفن کنسرتو شروع کردن ...
•••
(از زبون رویا)
ازون به بعد من مدیر طراحی شرکت بودم ، یعنی درواقع یکی از نزدیک ترین افراد به مهرداد ...
خیلی نقشه ها تو سرم داشتم که فقط و فقط به اونا فکر میکردم ، همش واسه رسیدن به مهرداد بود ؛ ...
•••
(از زبون مهرداد)
کنسرت تموم شد که صدای خواننده رو شنیدم ، راستش واسه این قسمت از برنامه استرس داشتم ....
خواننده به جمعیت گفت همه چشماتونو ببندید ؛ دست ندارو گرفتم و طوری وانمود کردم که انگار دارم میبرمش بیرون ولی از در پشتی رفتیم روی سن ؛ خیلی غافلگیر شده بود ...
جلوش زانو زدم و اون انگشتر قبلی رو از دستش در آوردم و گفتم :
حالا دیگه میفهمم که چی میگم ، میتونی از حالا به بعد ندای من باشی ؟ ...
۲۶۷
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.