حرفای زیادی برای گفتن داشتم... خیلی زیاد...
حرفای زیادی برای گفتن داشتم... خیلی زیاد...
اما همه رو قورت دادم...
عادت به آزار آدما نداشتم و ندارم...
اینجا رو دوست داشتم...
اما بودن جایی که عزیزترین آدما زندگیتو با حرفات و تلخیات آزار میدی سخته...
الان که دارم میرم واقعا قصد برگشتن ندارم...اینکه بعدتر چه اتفاقی بیفته دیگه با خداست...
یه قصه میگم اما براتون:
یکی بود یکی نبود...
یه الهام بود که یه دل داشت و یه عقل...
الهام اما خیلی حواسش به دلش بود...
تمام این سالها نذاشت کج بره... دل الهام خیلی سر به راه بود...
صاف و ساده و بی آلایش...
با همه رو بود...الهام از دلش میترسید... از اینهمه سادگی...
واسه همین همیشه مراقبش بود... نمیذاشت دلش بره...
هرکی نزدیک دلش میشد ردش میکرد...
تا اینکه یه روز یکی اومد...
الهام چشماشو بست... گوشاشو گرفت... دهنش رو بست...
اما عشق قدرت نفوذش زیادتر از این حرفا بود...
نمیدونم چیشد باور کرد...
اعتماد کرد...
به خواستن، به دوستت دارم، به معتادم بهت... به بی تو نمی تونم... بی تو آسیب میبینم...
الهام فکر کرد بالاخره یکی اومده که مثل خودش رو بازی میکنه...
دل بست...
بعد اون یکی تو اوج دلبستگی رهاش کرد...
هیچ تعهدی حتی اگر تعهد الهی باشه نمیتونه کسی رو مجبور به موندن کنه...
الهام همه کار کرد... اما اون یکی اهل موندن نبود...
خسته بود... بریده بود... میخواست بره...
نمیشد مجبورش کرد...
الهام شکست... تیکه های دلشو جمع کرد... گذاشت توی یه کوله پشتی قدیمی...
دستشو گرفت به کمرش...
یه نگاه به عقب انداخت و رفت...
رفت تا دلشو بده خدا بند بزنه...
قصه الهام تموم شد... همینجا تموم شد...
قصه تلخی بود قصه عشق...
اما همه رو قورت دادم...
عادت به آزار آدما نداشتم و ندارم...
اینجا رو دوست داشتم...
اما بودن جایی که عزیزترین آدما زندگیتو با حرفات و تلخیات آزار میدی سخته...
الان که دارم میرم واقعا قصد برگشتن ندارم...اینکه بعدتر چه اتفاقی بیفته دیگه با خداست...
یه قصه میگم اما براتون:
یکی بود یکی نبود...
یه الهام بود که یه دل داشت و یه عقل...
الهام اما خیلی حواسش به دلش بود...
تمام این سالها نذاشت کج بره... دل الهام خیلی سر به راه بود...
صاف و ساده و بی آلایش...
با همه رو بود...الهام از دلش میترسید... از اینهمه سادگی...
واسه همین همیشه مراقبش بود... نمیذاشت دلش بره...
هرکی نزدیک دلش میشد ردش میکرد...
تا اینکه یه روز یکی اومد...
الهام چشماشو بست... گوشاشو گرفت... دهنش رو بست...
اما عشق قدرت نفوذش زیادتر از این حرفا بود...
نمیدونم چیشد باور کرد...
اعتماد کرد...
به خواستن، به دوستت دارم، به معتادم بهت... به بی تو نمی تونم... بی تو آسیب میبینم...
الهام فکر کرد بالاخره یکی اومده که مثل خودش رو بازی میکنه...
دل بست...
بعد اون یکی تو اوج دلبستگی رهاش کرد...
هیچ تعهدی حتی اگر تعهد الهی باشه نمیتونه کسی رو مجبور به موندن کنه...
الهام همه کار کرد... اما اون یکی اهل موندن نبود...
خسته بود... بریده بود... میخواست بره...
نمیشد مجبورش کرد...
الهام شکست... تیکه های دلشو جمع کرد... گذاشت توی یه کوله پشتی قدیمی...
دستشو گرفت به کمرش...
یه نگاه به عقب انداخت و رفت...
رفت تا دلشو بده خدا بند بزنه...
قصه الهام تموم شد... همینجا تموم شد...
قصه تلخی بود قصه عشق...
۲۸.۵k
۳۰ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.