عاشقانه
باز هم جمعه شد و بر قلمم غم آمد
از دو چشمِ غزلم بارشِ نم نم آمد
یادِ آن جمعه یِ آخر که کنارم بودی
واژه بر وسعتِ اندوه دلم کم آمد
منم و آتش و آن صندلی خالی و آه
چایِ دلتنگی من بی تو چرا دم آمد
رفتی و بعدِ تو ویرانه ترین خاطره ام
گو که در عمقِ دلم زلزله ی بم آمد
هر چه افکار خودم جمع کنم باز ببین
دست آخر غزلم درهم و مبهم آمد
چه غروبی ، مرو خورشید ! مرو جان غزل !
باز هم جمعه و دلتنگی و ماتم آمد
خامه گریان شده و صفحه دگر خیس شده
همه اسبابِ غم اینگونه فراهم آمد...
از دو چشمِ غزلم بارشِ نم نم آمد
یادِ آن جمعه یِ آخر که کنارم بودی
واژه بر وسعتِ اندوه دلم کم آمد
منم و آتش و آن صندلی خالی و آه
چایِ دلتنگی من بی تو چرا دم آمد
رفتی و بعدِ تو ویرانه ترین خاطره ام
گو که در عمقِ دلم زلزله ی بم آمد
هر چه افکار خودم جمع کنم باز ببین
دست آخر غزلم درهم و مبهم آمد
چه غروبی ، مرو خورشید ! مرو جان غزل !
باز هم جمعه و دلتنگی و ماتم آمد
خامه گریان شده و صفحه دگر خیس شده
همه اسبابِ غم اینگونه فراهم آمد...
۹.۳k
۲۴ تیر ۱۴۰۱