خان زاده پارت ۸
#طاها
سرمو چرخوندم
ی دختر اونم این وقت شب اینجا
حالا چرا لبه پرتگاه
داشتم میرفتم سمتش که نزدیک تر شد
دوییدم از پشت گرفتمش و کشیدمش کنار
سرش داد زدم: هیچ معلوم هس داری چیکار میکنی؟
سرشو گرفت بالا تو اون نور کم چهرشون تشخیص ندادم
_ اره میدونم میخوام چیکار کنم زندگیه خودمه دلم میخواد تموم شه
& مگه چیت کمه که تو این سن میخوای خودتو بکشی.
_ بپرس چی دارم به جی دلمو خوش کنم تو این دنیا
& مگه با خودکشی همه چی حل میشه
با داد جواب داد: ارهههههه واسه من حل میشه
بازوشو گرفتم و پرتش کردم سمت نور تا بتونم چهرشو ببینم
نور که خورد تو صورتش فهمیدم این همون دختریه که امشب با آرسام بود
با تعجب نگاش کردم و اونم دست کمی از من نداشت
_ همه جا باید باشید ن
& چی میگی واسه خودت تو مگه با ارسام نرفته بودی پس الان اینجا چیکار میکنی
_ به خودم مربوطه
& ببین اگه قراره تو عمارت ما هم همین جوری کنی از الان بهت بگم که سخت در اشتباهی
سرشو با تعجب بالا گرفت : من قراره بیام تو عمارت شما؟؟
& بله آرسام تو رو به بابام باخت
#رها
این چی داره میگه
منو به بابای این باخته
پاهام سست شد و چشمام سیاهی رفت داشتم میافتادم که یکی محم گرفتتم و دیگه هیچی نفهمیدم
#طاها
دو دقیقه چیزی نگفت ولی داشت میافتاد که گرفتمش و خودمم رو زمین نشستم
به صورتش نگاه کردم که زیر این نور کم مهتابی بود
& ی شب بدون دردسر نمیگزره اه اه
بلندش کردم و صندلی عقب ماشین خوابوندمش و خودم نشستم پشت فرمون.
تا عمارت نیم ساعت راه بود ولی من اروم میرفتم و این گذر زمان رو بیشتر کرده بود
از ایینه بهش نگاه کردم هنوز چشماش بسته بود
رسیدم عمارت
ریموت رو زدم و رفتم تو حیاط
& هی مش عباس(خیالی)
■ بله آقا
& به بانو بگو یکی از اتاق ها رو اماده کنه
مش عباس ی نگاه به دختره کرد و گف: چشم آقا
دختره شد برای ما دردسر الان هرکی پیش خودش ی فکری میکنه
سرمو چرخوندم
ی دختر اونم این وقت شب اینجا
حالا چرا لبه پرتگاه
داشتم میرفتم سمتش که نزدیک تر شد
دوییدم از پشت گرفتمش و کشیدمش کنار
سرش داد زدم: هیچ معلوم هس داری چیکار میکنی؟
سرشو گرفت بالا تو اون نور کم چهرشون تشخیص ندادم
_ اره میدونم میخوام چیکار کنم زندگیه خودمه دلم میخواد تموم شه
& مگه چیت کمه که تو این سن میخوای خودتو بکشی.
_ بپرس چی دارم به جی دلمو خوش کنم تو این دنیا
& مگه با خودکشی همه چی حل میشه
با داد جواب داد: ارهههههه واسه من حل میشه
بازوشو گرفتم و پرتش کردم سمت نور تا بتونم چهرشو ببینم
نور که خورد تو صورتش فهمیدم این همون دختریه که امشب با آرسام بود
با تعجب نگاش کردم و اونم دست کمی از من نداشت
_ همه جا باید باشید ن
& چی میگی واسه خودت تو مگه با ارسام نرفته بودی پس الان اینجا چیکار میکنی
_ به خودم مربوطه
& ببین اگه قراره تو عمارت ما هم همین جوری کنی از الان بهت بگم که سخت در اشتباهی
سرشو با تعجب بالا گرفت : من قراره بیام تو عمارت شما؟؟
& بله آرسام تو رو به بابام باخت
#رها
این چی داره میگه
منو به بابای این باخته
پاهام سست شد و چشمام سیاهی رفت داشتم میافتادم که یکی محم گرفتتم و دیگه هیچی نفهمیدم
#طاها
دو دقیقه چیزی نگفت ولی داشت میافتاد که گرفتمش و خودمم رو زمین نشستم
به صورتش نگاه کردم که زیر این نور کم مهتابی بود
& ی شب بدون دردسر نمیگزره اه اه
بلندش کردم و صندلی عقب ماشین خوابوندمش و خودم نشستم پشت فرمون.
تا عمارت نیم ساعت راه بود ولی من اروم میرفتم و این گذر زمان رو بیشتر کرده بود
از ایینه بهش نگاه کردم هنوز چشماش بسته بود
رسیدم عمارت
ریموت رو زدم و رفتم تو حیاط
& هی مش عباس(خیالی)
■ بله آقا
& به بانو بگو یکی از اتاق ها رو اماده کنه
مش عباس ی نگاه به دختره کرد و گف: چشم آقا
دختره شد برای ما دردسر الان هرکی پیش خودش ی فکری میکنه
۸.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.