حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۷۱
پلاستیکو انداخت زیر تخت. از توي یکی از کمدها یه تاپ درآورد و گفت: بیا اینو بپوش.
به تاپ نگاه کردم و گفتم: من اینو نمی پوشم.
- چرا؟
- بخاطر منوچهر...
پوزخندي زد و گفت: نه خوشم اومد... مثل اینکه یکی اینجا پیدا شد که محرم و نامحرم حالیش باشه !
یه تونیک آستین بلند مخلوط صورتی و سفید بهم داد و گفت: این که دیگه خوبه؟
از دستش گرفتم و گفتم: عالیه مرسی.
- خواهش... فقط زود عوض کن بیا.
لیلا که هنوز نشسته بود، به مهناز گفت: از کیسه خلیفه می بخشی؟می دونی که نگار بدش میاد کسی لباساشو بپوشه ...اگه اینو ببینه کولی بازي در میاره ها ؟
مهناز: جرات داره حرف بزنه.
لیلا: از ما گفتن بود.
اینو گفت و رفت بیرون. همین جور که لباسامو عوض می کردم، گفتم: تو چرا نمیري نهار بخوري؟
- توي تبعیدم...
- چی؟
- هیچی برو نهارتو بخور.
قبل از اینکه برم بیرون، به لیلا گفتم: اینجا تلفنم پیدا میشه؟
- میخواي چیکار؟
- زنگ بزنم...
پوزخندي زد و گفت: اولین قانونی که باید یاد بگیري اینه که هر کی پاشو گذاشت تو این خونه ...دیگه اجاره رفتن نداره... تازه اومدي بدنت گرمه نمی دونی چی داري می گی... این خونه فاقد هر گونه سیم تلفنه.
یعنی هیچ راهی نیست که بتونم زنگ بزنم؟ ...از در اومدم بیرون، سفره تو هال پهن کرده بودن و داشتن نهار می خوردن. به جز منوچهر و زبیده که تو اشپزخونه نشسته بودن. نگار روبه روي من بود، تا چشمش افتاد به من گفت: تو با اجازه کی دست به لباساي من زدي؟
مهناز: با اجازه ي من... حرفی داري به من بزن!
گفتم: معذرت میخوام الان درش میارم.
مهناز: لازم نکرده. بیا بشین نهارتو بخور.
نگار: حالا که رئیسی باید به همه زور بگی؟
بین این دوتا گیر افتاده بودم. نمی دونستم که چیکار کنم که مهناز گفت: میشینی یا بیام بشونمت؟
#پارت_۷۱
پلاستیکو انداخت زیر تخت. از توي یکی از کمدها یه تاپ درآورد و گفت: بیا اینو بپوش.
به تاپ نگاه کردم و گفتم: من اینو نمی پوشم.
- چرا؟
- بخاطر منوچهر...
پوزخندي زد و گفت: نه خوشم اومد... مثل اینکه یکی اینجا پیدا شد که محرم و نامحرم حالیش باشه !
یه تونیک آستین بلند مخلوط صورتی و سفید بهم داد و گفت: این که دیگه خوبه؟
از دستش گرفتم و گفتم: عالیه مرسی.
- خواهش... فقط زود عوض کن بیا.
لیلا که هنوز نشسته بود، به مهناز گفت: از کیسه خلیفه می بخشی؟می دونی که نگار بدش میاد کسی لباساشو بپوشه ...اگه اینو ببینه کولی بازي در میاره ها ؟
مهناز: جرات داره حرف بزنه.
لیلا: از ما گفتن بود.
اینو گفت و رفت بیرون. همین جور که لباسامو عوض می کردم، گفتم: تو چرا نمیري نهار بخوري؟
- توي تبعیدم...
- چی؟
- هیچی برو نهارتو بخور.
قبل از اینکه برم بیرون، به لیلا گفتم: اینجا تلفنم پیدا میشه؟
- میخواي چیکار؟
- زنگ بزنم...
پوزخندي زد و گفت: اولین قانونی که باید یاد بگیري اینه که هر کی پاشو گذاشت تو این خونه ...دیگه اجاره رفتن نداره... تازه اومدي بدنت گرمه نمی دونی چی داري می گی... این خونه فاقد هر گونه سیم تلفنه.
یعنی هیچ راهی نیست که بتونم زنگ بزنم؟ ...از در اومدم بیرون، سفره تو هال پهن کرده بودن و داشتن نهار می خوردن. به جز منوچهر و زبیده که تو اشپزخونه نشسته بودن. نگار روبه روي من بود، تا چشمش افتاد به من گفت: تو با اجازه کی دست به لباساي من زدي؟
مهناز: با اجازه ي من... حرفی داري به من بزن!
گفتم: معذرت میخوام الان درش میارم.
مهناز: لازم نکرده. بیا بشین نهارتو بخور.
نگار: حالا که رئیسی باید به همه زور بگی؟
بین این دوتا گیر افتاده بودم. نمی دونستم که چیکار کنم که مهناز گفت: میشینی یا بیام بشونمت؟
۲.۹k
۱۳ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.