حصار تنهایی من پارت ۶۰
#حصار_تنهایی_من #پارت_۶۰
با تعجب گفتم: طلاق گرفته؟! یعنی الان هیچ کدوم از بچه هاش پیشش نیست؟!
-نه... چطور؟
- هیچی... گفت یه دختر داره که خیلی دوستش داره و شوهرش نمی ده.
با صدای بلند خندید و گفت: از دست این شعبون ...خالی بسته، دختر بزرگش سیزده سالشه اون چهار تا هم زیر ده سالن.
نمی دونم چرا خوشحال شدم؟ شاید بخاطر اینکه به دختره حسودیم شده بود که باباش انقدر دوستش داره... پیچید توی یه کوچه تنگ و باریک. دم یه خونه ماشینو نگه داشت و گفت: پیاده شو!
با هم پیاده شدیم. با سویچ ماشین، محکم به در کوبید. انقدر زد که صدای یه زنی از تو خونه در اومد:
- هوی گوسپند چه خبرته مگه سر آوردی؟
وقتی درو باز کرد، با عصبانیت و اخم بود اما وقتی چشمش به منوچهر افتاد با لبخند گقت:
- به به منوچ خان! پارسال دوست امسال دشمن، می گفتین تشریف میارین یه پشه برات قربونی می کردیم!
بدون اینکه جوابشو بده با اخم نگاه من کرد و گفت : برو تو.
زنه با تعجب به من نگاه کرد . رفتم داخل. اونم پشت سرم اومد تو درو بست، گفت: نادر کجاست؟
- می خواستی کجا باشه؟ خونه امیدش ...این کیه با خودت آوردیش؟
- گفتم شاید دلت برای مهمون تنگ شده باشه... یکیشو برات آوردم.
- دل من غلط بکنه که از این دلتنگیا بکنه !
با لبخند گفت: تازه آق منوچ! مهمونم خرج داره. متوجه که هستی؟
منوچهر صورتشو برد جلوی صورت زنه و با عصبانیت گفت: فکر کنم هنوز بهم بدهکار باشی؟
زنه نگاهی به من انداخت و راه افتاد سمت خونه. من و منوچهرم پشت سرش راه افتادیم. همین جور که راه می رفت با دلخوری حرف می زد:
- اون بدهکاری رو من خیلی وقته صاف کردم. مثل اینکه یادت رفته اگه من نبودم حکم اعدام زنتو میذاشتن کف دستت.
روی پله های خونه نشست. با حرص پاشو می زد به زمین. منوچهر گفت:
- نه یادم نرفته یعنی اصلا چیزای بدو فراموش نمی کنم... حالا چی می خوای؟ پول؟ اگه بهت بدم فقط خودتو بدهکارتر می کنی.
دستشو به طرف منوچهر تکون داد و با عصبانیت گفت:
- کی گفت پولو واسه خودم می خوام؟ ببین آقا منوچهر؟ من هشت تا بچه قد و نیم قد دارم. باباشونم تو زندونه. کی می خواد نون اینارو بده؟ من این بدبختا رو کله سحر بیدار می کنم می برمشون شمال تهران، چهارتا دسته گلم میدم دستشون که بفروشن. خدا شاهده وقتی جلو ماشینا رو می گیرن که گلاشونو بفروشن دل تو دلم نیست که یکی بخواد بزنتشون یا خدای نکرده با یه ماشین تصادف کنن... وقتی هم شب می خوان بخوابن نمی دونن بالشت چیه ... من بدبخت تر از اونا، وقتی برای آقازاده های بالای شهر اسفند دود می کنم، ده تاشون یا فحشو بد و بیرا می گن یا کثافتا...
با تعجب گفتم: طلاق گرفته؟! یعنی الان هیچ کدوم از بچه هاش پیشش نیست؟!
-نه... چطور؟
- هیچی... گفت یه دختر داره که خیلی دوستش داره و شوهرش نمی ده.
با صدای بلند خندید و گفت: از دست این شعبون ...خالی بسته، دختر بزرگش سیزده سالشه اون چهار تا هم زیر ده سالن.
نمی دونم چرا خوشحال شدم؟ شاید بخاطر اینکه به دختره حسودیم شده بود که باباش انقدر دوستش داره... پیچید توی یه کوچه تنگ و باریک. دم یه خونه ماشینو نگه داشت و گفت: پیاده شو!
با هم پیاده شدیم. با سویچ ماشین، محکم به در کوبید. انقدر زد که صدای یه زنی از تو خونه در اومد:
- هوی گوسپند چه خبرته مگه سر آوردی؟
وقتی درو باز کرد، با عصبانیت و اخم بود اما وقتی چشمش به منوچهر افتاد با لبخند گقت:
- به به منوچ خان! پارسال دوست امسال دشمن، می گفتین تشریف میارین یه پشه برات قربونی می کردیم!
بدون اینکه جوابشو بده با اخم نگاه من کرد و گفت : برو تو.
زنه با تعجب به من نگاه کرد . رفتم داخل. اونم پشت سرم اومد تو درو بست، گفت: نادر کجاست؟
- می خواستی کجا باشه؟ خونه امیدش ...این کیه با خودت آوردیش؟
- گفتم شاید دلت برای مهمون تنگ شده باشه... یکیشو برات آوردم.
- دل من غلط بکنه که از این دلتنگیا بکنه !
با لبخند گفت: تازه آق منوچ! مهمونم خرج داره. متوجه که هستی؟
منوچهر صورتشو برد جلوی صورت زنه و با عصبانیت گفت: فکر کنم هنوز بهم بدهکار باشی؟
زنه نگاهی به من انداخت و راه افتاد سمت خونه. من و منوچهرم پشت سرش راه افتادیم. همین جور که راه می رفت با دلخوری حرف می زد:
- اون بدهکاری رو من خیلی وقته صاف کردم. مثل اینکه یادت رفته اگه من نبودم حکم اعدام زنتو میذاشتن کف دستت.
روی پله های خونه نشست. با حرص پاشو می زد به زمین. منوچهر گفت:
- نه یادم نرفته یعنی اصلا چیزای بدو فراموش نمی کنم... حالا چی می خوای؟ پول؟ اگه بهت بدم فقط خودتو بدهکارتر می کنی.
دستشو به طرف منوچهر تکون داد و با عصبانیت گفت:
- کی گفت پولو واسه خودم می خوام؟ ببین آقا منوچهر؟ من هشت تا بچه قد و نیم قد دارم. باباشونم تو زندونه. کی می خواد نون اینارو بده؟ من این بدبختا رو کله سحر بیدار می کنم می برمشون شمال تهران، چهارتا دسته گلم میدم دستشون که بفروشن. خدا شاهده وقتی جلو ماشینا رو می گیرن که گلاشونو بفروشن دل تو دلم نیست که یکی بخواد بزنتشون یا خدای نکرده با یه ماشین تصادف کنن... وقتی هم شب می خوان بخوابن نمی دونن بالشت چیه ... من بدبخت تر از اونا، وقتی برای آقازاده های بالای شهر اسفند دود می کنم، ده تاشون یا فحشو بد و بیرا می گن یا کثافتا...
۵.۱k
۰۳ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.