یه رفیقی رفته بود پیاده روی اربعین.
یه رفیقی رفته بود پیاده روی اربعین.
میگفت شب شد، زنگ یه خونه ای رو زدم،
طبقه بالایی دیر جواب داد، طبقه پائینو زدم، هر دو صاحب خونه بالا و پایین باهم رسیدن.
میگفت اون از یه طرف می کشید منو، این یکی از یه طرف دیگه....
هرکی میخواست مهمون خودش کنه.
تا اینکه اون دو تا با هم عربی حرف میزنن و یکی گریه می کنه و کناری می ایسته و با اون یکی وارد خونه ش میشن.
شب که شد با عربی دست و پاشکسته ماجرا رو پرسیدم اون عرب اینطور تعریف کرد:
ما هر دو صاحب پسر بودیم که پسر اون طرف میزنه و تو دعوا پسر منو می کشه و چند ساله زندانه،
تو گیر و دار آوردن شما به خونه م گفت؛
به شرطی میذارم مهمون تو بشه که رضایت بدی پسرم آزاد شه.
منم بهش گفتم: زائر "حسین" رو بده بهم، پسرت آزاد....
چه کردی با این دل ها ای حسین جان ..
میگفت شب شد، زنگ یه خونه ای رو زدم،
طبقه بالایی دیر جواب داد، طبقه پائینو زدم، هر دو صاحب خونه بالا و پایین باهم رسیدن.
میگفت اون از یه طرف می کشید منو، این یکی از یه طرف دیگه....
هرکی میخواست مهمون خودش کنه.
تا اینکه اون دو تا با هم عربی حرف میزنن و یکی گریه می کنه و کناری می ایسته و با اون یکی وارد خونه ش میشن.
شب که شد با عربی دست و پاشکسته ماجرا رو پرسیدم اون عرب اینطور تعریف کرد:
ما هر دو صاحب پسر بودیم که پسر اون طرف میزنه و تو دعوا پسر منو می کشه و چند ساله زندانه،
تو گیر و دار آوردن شما به خونه م گفت؛
به شرطی میذارم مهمون تو بشه که رضایت بدی پسرم آزاد شه.
منم بهش گفتم: زائر "حسین" رو بده بهم، پسرت آزاد....
چه کردی با این دل ها ای حسین جان ..
۱۰.۶k
۲۵ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.