خان زاده پارت316
#خان_زاده #پارت316
لبخند ژکوندی تحویلش دادم و گفتم
_یبار دیگه بگو...یبار دیگه بگو که دوستم داری!
_پرو نشو دیگه...جنبه هم خوب چیزیه والا!
از آغوشش بیرون اومدم و بی قرار به چشماش زل زدم.
حالا که این چشما برای همیشه مال من بود...حالا که اهورا واقعا دوستم داشت و حتی جلوی ارباب هم به حسش اعتراف کرده بود؛ احساس می کردم خوشبخت ترین فرد روی زمینم!
مطمئنم حتی اگه دنیا رو هم بهم میدادن تا این حد خوشحال نمیشدم.
با حسرت گفتم
_کاش همیشه اینقدر خوب بودی اهورا.
دهن باز کرد تا حرفی بزنه اما پشیمون شد.
نمی دونم یاده چه چیزی افتاد که اخماش درهم رفت و ازم فاصله گرفت.
در حالی که داشت روی مبل می نشست با طعنه گفت
_خوب بودن زیادی باعث میشه زن جماعت سوارت بشه.
متوجه منظورش نشدم و پرسیدم
_منظورت چیه؟ من کی تا حالا ازت سو استفاده کردم که این حرف و می زنی! حتی وقتی ارباب تموم داراییت رو گرفت بازم پشتت بودم چون من مثل دخترای اطرافت نیستم،ثروتت برام اصلا مهم نیست، تویی که فقط برام ارزش داری.
چشم غره ای بهم رفت و گفت
_چرا سعی داری اینقدر خودت و خوب نشون بدی آیلین؟
متعجب لب زدم
_خوب؟ اما مــ...
_تو بزرگ ترین ضربه به من زدی...با خیانتت رسما من و کشتی! اما من بخشیدمت و گذاشتم در کنارم بمونی چون دوستت داشتم و از طرفی دلم به حال مونس سوخت،نمی خواستم دخترم زیره دست چندتا جنده بزرگ بشه اما هیچ فقط فراموش نکردم و نمی کنم که چه بدی درحقم کردی...من داشتم میمیردم اما تو به فکر لذتت بودی و زیر اون حروم زاده خوابیدی!
دلخور سرم و پایین انداختم و گفتم
_من هیچ خیانتی بهت نکردم.
از روی مبل بلند شد و عربده زد
_دروغ میگی...داری عین سگ دروغ میگی...لابد توی اون عکسا من بودم که لخت توی بغل سامان لش کرده بودم.
با صدای دادش تکونی خوردم و از ترس غالب تهی کردم.
هر وقت که این بحث پیش میومد جوری عصبی میشد که می ترسیدم حتی کلامی حرف بزنم و همه چیزو بدتر کنم.
🌹
🍁🍁🍁🍁
لبخند ژکوندی تحویلش دادم و گفتم
_یبار دیگه بگو...یبار دیگه بگو که دوستم داری!
_پرو نشو دیگه...جنبه هم خوب چیزیه والا!
از آغوشش بیرون اومدم و بی قرار به چشماش زل زدم.
حالا که این چشما برای همیشه مال من بود...حالا که اهورا واقعا دوستم داشت و حتی جلوی ارباب هم به حسش اعتراف کرده بود؛ احساس می کردم خوشبخت ترین فرد روی زمینم!
مطمئنم حتی اگه دنیا رو هم بهم میدادن تا این حد خوشحال نمیشدم.
با حسرت گفتم
_کاش همیشه اینقدر خوب بودی اهورا.
دهن باز کرد تا حرفی بزنه اما پشیمون شد.
نمی دونم یاده چه چیزی افتاد که اخماش درهم رفت و ازم فاصله گرفت.
در حالی که داشت روی مبل می نشست با طعنه گفت
_خوب بودن زیادی باعث میشه زن جماعت سوارت بشه.
متوجه منظورش نشدم و پرسیدم
_منظورت چیه؟ من کی تا حالا ازت سو استفاده کردم که این حرف و می زنی! حتی وقتی ارباب تموم داراییت رو گرفت بازم پشتت بودم چون من مثل دخترای اطرافت نیستم،ثروتت برام اصلا مهم نیست، تویی که فقط برام ارزش داری.
چشم غره ای بهم رفت و گفت
_چرا سعی داری اینقدر خودت و خوب نشون بدی آیلین؟
متعجب لب زدم
_خوب؟ اما مــ...
_تو بزرگ ترین ضربه به من زدی...با خیانتت رسما من و کشتی! اما من بخشیدمت و گذاشتم در کنارم بمونی چون دوستت داشتم و از طرفی دلم به حال مونس سوخت،نمی خواستم دخترم زیره دست چندتا جنده بزرگ بشه اما هیچ فقط فراموش نکردم و نمی کنم که چه بدی درحقم کردی...من داشتم میمیردم اما تو به فکر لذتت بودی و زیر اون حروم زاده خوابیدی!
دلخور سرم و پایین انداختم و گفتم
_من هیچ خیانتی بهت نکردم.
از روی مبل بلند شد و عربده زد
_دروغ میگی...داری عین سگ دروغ میگی...لابد توی اون عکسا من بودم که لخت توی بغل سامان لش کرده بودم.
با صدای دادش تکونی خوردم و از ترس غالب تهی کردم.
هر وقت که این بحث پیش میومد جوری عصبی میشد که می ترسیدم حتی کلامی حرف بزنم و همه چیزو بدتر کنم.
🌹
🍁🍁🍁🍁
۲۳.۰k
۰۸ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.