رمان دریای چشمات
پارت ۱۰۹
دلارام با لبخند بامزه ای گفت: خواهر من خبری نیس تو به دل و قلوه دادنت ادامه بده.
با شوک به آیدا نگاه کردم و اطراف رو پاییدم اما آرشو پیدا نکردم.
من: دل و قلوه رو به کی می ده ؟
دلارام : اون عکس تو گوشی ولی حداقل اینقدر ضایع نباش.
یکی محکم زدم تو سر آیدا و گفتم: عادت داری به ضایع بازی نه ؟
آیدا با لحنی مظلوم گفت: خدایی من ضایع نیستم این زیادی تیزه.
دلارام زد زیر خنده و گفت: نه بابا تو زیادی ضایعه ای.
آیدا سرش رو پایین انداخت و گفت: خوب سعی می کنم از این به بعد بیشتر مواظب باشم.
من: می خوام همینجوری بهش بی توجهی کنم تا یه نقشه خوب بیاد به ذهنم.
آیدا: فکر خوبیه.
من: یه ربع دیگه دیگه کلاسه چی کار کنیم تو این چند دقیقه.
دلارام: بیا یه دور بزنیم تو دانشگاه منم جاهای دنج و باحال بلدم نشونت می دم.
سه تایی بلند شدیم و پشت سر دلارام حرکت کردیم.
رفتیم پشت کلاسا و دلارام به پشت درختا اشاره کرد گفت: یه جای باحال اون پشته.
درختا رو یکی یکی پشت سر گذاشتیم و رفتیم اون پشت.
همونطور که می گفت یه جای دنج و باحال بود.
درختا کاملا سایه انداخته بودن و یه نیمکت گذاشته شده بود.
یه باغچه هم کنارش بود که کلی گل توش کاشته شده بود.
گلای خوشگل و خوشبو که فضا رو قشنگ تر جلوه داده بود.
با ذوقی که از دیدن اطراف کرده بودم گفتم: وااای اینجا رو!
آیدا: پس همچین جاهایی هم تو دانشگاتون پیدا میشه، باورم نمیشه همچین چیزی رو دارم می بینم.
دلارام لبخند ژکوندی زد و گفت: اینجا رو پارسال با فرشته پیدا کردیم.
فک نکنم کسی جز ما دو تا از اینجا خبر داشته باشه و الان که شماها هم راجبش می دونید.
من: فرشته دیگه کیه ؟
دلارام خودشو انداخت رو نیمکت و گفت: فرشته از ابتدایی رفیقم بوده و هنوزم هست.
پارسال اومد اینجا و مثل من روانشناسی می خوند ولی خانوادش مخالفت کردن و مجبور شد رشتش رو تغییر بده و بره داروسازی.
با تعجبی که از قیافم معلوم بود گفتم: ینی چی داروسازی؟
اسن دو تا رشته که ربطی به همدیگه ندارن.
ابروهاش گره خورد و گفت: خانوادش همیشه بهش می گفتن بره تجربی ولی اون قبول نکرد و اومد انسانی.
بعد از اون خانوادش واسه یه مدت طردش کردن و با مامان بزرگش زندگی می کرد اما با کلی پادرمیونی عموهاش و به خصوص مادربزدگش برگشت به خونه.
بعد از اون قبول کرد که واسه داروسازی بخونه.
با اینکه روانشناسی رو آورد ولی بعد از یه سال واسه داروسازی خوند و رشتش رو تغییر داد.
من : اها خیلی پیچیدس.
آیدا: ولی از اونجایی که معلومه علاقه اس به داروسازی نداره.
دلارام سرش رو تکون داد و گفت: آره ولی به خاطر خانوادش رفت داروسازی.
آیدا یکی محکم زد تو سر من و دلارام و گفت: گند زدیم.
من: چی شده مگه؟
اوند جلومون و ساعتش رو نشون داد که هر سه تامون شوکه شدیم .
ربع ساعت از کلاس گذشته بود و این یعنی رسما بدبخت شدیم.
دلارام با لبخند بامزه ای گفت: خواهر من خبری نیس تو به دل و قلوه دادنت ادامه بده.
با شوک به آیدا نگاه کردم و اطراف رو پاییدم اما آرشو پیدا نکردم.
من: دل و قلوه رو به کی می ده ؟
دلارام : اون عکس تو گوشی ولی حداقل اینقدر ضایع نباش.
یکی محکم زدم تو سر آیدا و گفتم: عادت داری به ضایع بازی نه ؟
آیدا با لحنی مظلوم گفت: خدایی من ضایع نیستم این زیادی تیزه.
دلارام زد زیر خنده و گفت: نه بابا تو زیادی ضایعه ای.
آیدا سرش رو پایین انداخت و گفت: خوب سعی می کنم از این به بعد بیشتر مواظب باشم.
من: می خوام همینجوری بهش بی توجهی کنم تا یه نقشه خوب بیاد به ذهنم.
آیدا: فکر خوبیه.
من: یه ربع دیگه دیگه کلاسه چی کار کنیم تو این چند دقیقه.
دلارام: بیا یه دور بزنیم تو دانشگاه منم جاهای دنج و باحال بلدم نشونت می دم.
سه تایی بلند شدیم و پشت سر دلارام حرکت کردیم.
رفتیم پشت کلاسا و دلارام به پشت درختا اشاره کرد گفت: یه جای باحال اون پشته.
درختا رو یکی یکی پشت سر گذاشتیم و رفتیم اون پشت.
همونطور که می گفت یه جای دنج و باحال بود.
درختا کاملا سایه انداخته بودن و یه نیمکت گذاشته شده بود.
یه باغچه هم کنارش بود که کلی گل توش کاشته شده بود.
گلای خوشگل و خوشبو که فضا رو قشنگ تر جلوه داده بود.
با ذوقی که از دیدن اطراف کرده بودم گفتم: وااای اینجا رو!
آیدا: پس همچین جاهایی هم تو دانشگاتون پیدا میشه، باورم نمیشه همچین چیزی رو دارم می بینم.
دلارام لبخند ژکوندی زد و گفت: اینجا رو پارسال با فرشته پیدا کردیم.
فک نکنم کسی جز ما دو تا از اینجا خبر داشته باشه و الان که شماها هم راجبش می دونید.
من: فرشته دیگه کیه ؟
دلارام خودشو انداخت رو نیمکت و گفت: فرشته از ابتدایی رفیقم بوده و هنوزم هست.
پارسال اومد اینجا و مثل من روانشناسی می خوند ولی خانوادش مخالفت کردن و مجبور شد رشتش رو تغییر بده و بره داروسازی.
با تعجبی که از قیافم معلوم بود گفتم: ینی چی داروسازی؟
اسن دو تا رشته که ربطی به همدیگه ندارن.
ابروهاش گره خورد و گفت: خانوادش همیشه بهش می گفتن بره تجربی ولی اون قبول نکرد و اومد انسانی.
بعد از اون خانوادش واسه یه مدت طردش کردن و با مامان بزرگش زندگی می کرد اما با کلی پادرمیونی عموهاش و به خصوص مادربزدگش برگشت به خونه.
بعد از اون قبول کرد که واسه داروسازی بخونه.
با اینکه روانشناسی رو آورد ولی بعد از یه سال واسه داروسازی خوند و رشتش رو تغییر داد.
من : اها خیلی پیچیدس.
آیدا: ولی از اونجایی که معلومه علاقه اس به داروسازی نداره.
دلارام سرش رو تکون داد و گفت: آره ولی به خاطر خانوادش رفت داروسازی.
آیدا یکی محکم زد تو سر من و دلارام و گفت: گند زدیم.
من: چی شده مگه؟
اوند جلومون و ساعتش رو نشون داد که هر سه تامون شوکه شدیم .
ربع ساعت از کلاس گذشته بود و این یعنی رسما بدبخت شدیم.
۴۰.۱k
۰۳ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۸۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.