پارت هشت رمان:نفرت ،عشق،انتقام
پارت هشت رمان:نفرت ،عشق،انتقام
عموم جلوی مامانم رو میگیره و میگ:عاطفه،یه حرفی دارم باهات.مامانم تعجب میکنه و میگ:چی!!!
عموم سریع و تند تند شروع میکنه ب حرف زدن:عاطفه،من خیلی دوستت دارم،از همون موقعی ک ب دنیا اومدی،میدونم داداشم دوستت داره،ولی من حس میکنم تو منو دوست داری،ببین من اینهمه مدت صبر کردم تا تو ب سن مناسبی برسی تا با هم ازدواج کنیم،قبول میکنی ؟
مامانم شوکه میشه و چیزی نمیگه و فقط می ره !هرچی عموم صداش میزنه جواب نمیده شب همونروز پیامی به گوشی مامانم میاد ک شماره ناشناس بوده:سلام عاطفه،خوبی؟حالت چطوره ؟ نگرانت شدم،منم امین (عموم)جواب بده خواهشا
مامانم میترسه و فقط مینویسه:دیگه ب من پیام ندید آقا امین
عمو:عاطفه،بگو ک قبول میکنی
مامان:آقا امین بسه،خواهش میکنم تمومش کنید
عمو:التماست میکنم بگو
مامانم:آقا امین قبول نمیکنم،جوابم منفیه،دیگ ب من پیام ندید
عمو هم دیگ پیام نمیده.
دوسه روز میگذره و بابام از طریق قرار هایی ک یواشکی با مامانم میزاشته بهش میگ تا یک هفته دیگ میرم خواستگاری مامانم،مامانم خوشحال میشه و می ره خونه،دوباره پیام از طرف عموم میاد:عاطفه ،دارم از دوریت میمیرم،چرا جواب مثبت ندادی بهم،بازم میپرسم،غرورم واسم مهم نیست بگو ک قبول میکنی
اون موقه کسی تو خونه نبوده و مامانم تنها بوده،عصبانی میشه و به عموم زنگ میزنه:الو آقا امین....
....
عموم جلوی مامانم رو میگیره و میگ:عاطفه،یه حرفی دارم باهات.مامانم تعجب میکنه و میگ:چی!!!
عموم سریع و تند تند شروع میکنه ب حرف زدن:عاطفه،من خیلی دوستت دارم،از همون موقعی ک ب دنیا اومدی،میدونم داداشم دوستت داره،ولی من حس میکنم تو منو دوست داری،ببین من اینهمه مدت صبر کردم تا تو ب سن مناسبی برسی تا با هم ازدواج کنیم،قبول میکنی ؟
مامانم شوکه میشه و چیزی نمیگه و فقط می ره !هرچی عموم صداش میزنه جواب نمیده شب همونروز پیامی به گوشی مامانم میاد ک شماره ناشناس بوده:سلام عاطفه،خوبی؟حالت چطوره ؟ نگرانت شدم،منم امین (عموم)جواب بده خواهشا
مامانم میترسه و فقط مینویسه:دیگه ب من پیام ندید آقا امین
عمو:عاطفه،بگو ک قبول میکنی
مامان:آقا امین بسه،خواهش میکنم تمومش کنید
عمو:التماست میکنم بگو
مامانم:آقا امین قبول نمیکنم،جوابم منفیه،دیگ ب من پیام ندید
عمو هم دیگ پیام نمیده.
دوسه روز میگذره و بابام از طریق قرار هایی ک یواشکی با مامانم میزاشته بهش میگ تا یک هفته دیگ میرم خواستگاری مامانم،مامانم خوشحال میشه و می ره خونه،دوباره پیام از طرف عموم میاد:عاطفه ،دارم از دوریت میمیرم،چرا جواب مثبت ندادی بهم،بازم میپرسم،غرورم واسم مهم نیست بگو ک قبول میکنی
اون موقه کسی تو خونه نبوده و مامانم تنها بوده،عصبانی میشه و به عموم زنگ میزنه:الو آقا امین....
....
۱۴.۸k
۲۸ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.