فرشته ای در جهنمp7🧚🏻♀️
part seven
سوار ماشین شدم.تا فرودگاه هیچکی هیچ حرفی نمیزد تا وقتی رسیدیم و پیاده شدیم؛ مامان به راننده پول داد و راننده هم رفت. ماشینمونو فروخته بودیم و قرار بود با پس اندازمون تو فرانسه یه ماشین جدید برای مامان بخریم. ۶ ساعت راهه، چیزی نیست تو هواپیما یا میخوابم یا بالاخره یه کاری میکنم. من و حنا، رایان و علی و مامان و با خانمی کنار هم نشسته بودن.
پرش زمانی به ۶ ساعت بعد:
حنا ویو
از هواپیما پیاده شدیم و تاکسی گرفتیم. فرانسوی یکم یادم رفته به مامان میگم یادم بده. اوووووم هنوز به آنا حسودیم میشه ولی نه نباید اینجوری بگم من و علی باهم خوشبخت میشیم من به رایان نیازی ندارم؛ ولی بازم به رایان علاقه دارم بهتره فعلا عروسی نگیرم تا رایانو یادم بره، بعد عروسی هم سعی میکنم زیاد باهاش رفت و آمد نداشته باشم حتی با آنا(هر بار این درو محکم نبند نروووو)
آنا ویو
پیاده شدیم و تاکسی گرفتیم مامان و حنا خیلی خوب فرانسوی حرف میزنن. وقتی تو تهران بودیم مامان به من و رایان و علی یه چیزایی یاد داد ولی هنوز کامل بلد نیستم.
مامان: بچه ها همونطور که قبلا بهتون گفته بودم من با خالتون که مجرده زندگی میکنم و شماهم تو دو طبقه ای که از بابام بهم ارث رسیده.
مامان پیش خونه خاله پیاده شد و ماهم به مسیرمون تا آپارتمان ادامه دادیم.
رسیدیم، وای اینجا خونه رویایی منههههه؛ باورم نمیشه قراره تو همچین خونه ای زندگی کنم.
قرار شد من طبقه بالا و حنا پایین باشن. رفتیم تو خونه خیلی تمیز بود مث اینکه یکی تمیزش کرده.
همه وسایل بجز تخت و لوازم اتاق ها آماده بودن.
وسایلمو گذاشتم و همه جای خونه رو نگاه کردم وای آشپزخونش چه شیکه.
باورم نمیشه من فقط ۱۶ سالمه و دارم ازدواج میکنم همسنای من دارن تحصیل میکنن و صدتا آرزو دارن اونوقت آرزوی من شده ازدواج. وا این چه حرفیه میزنم از خدامم باشه دارم تو فرانسه تو بهترین خونه و محله با بهترین شخص و خواهرم زندگی میکنم.
تازه چند روز دیگه ۱۷ سالم میشه.
وای گوشیم زنگ میخوره یعنی کیه؟اها مامانه تو این وقت چیکار داره.
جواب دادم.
مامان: سلام دخترم. شب بیا خونه حنا برامون شام میپزه و میخوایم درمورد عروسی حرف بزنیم.
آنا: باشه مامان. خداحافظ
و قطع کردم. برای عروسی شوق و ذوق دارم. وا رایان کجا رفت؟
از اتاق بیرون اومدم، رو مبل دراز کشیده.
آنا: رایان مامانم خبر داد شب برای شام باید بریم خونه حنا تا در مورد عروسی صحبت کنیم
رایان: باشه
ادامه دارد....
سوار ماشین شدم.تا فرودگاه هیچکی هیچ حرفی نمیزد تا وقتی رسیدیم و پیاده شدیم؛ مامان به راننده پول داد و راننده هم رفت. ماشینمونو فروخته بودیم و قرار بود با پس اندازمون تو فرانسه یه ماشین جدید برای مامان بخریم. ۶ ساعت راهه، چیزی نیست تو هواپیما یا میخوابم یا بالاخره یه کاری میکنم. من و حنا، رایان و علی و مامان و با خانمی کنار هم نشسته بودن.
پرش زمانی به ۶ ساعت بعد:
حنا ویو
از هواپیما پیاده شدیم و تاکسی گرفتیم. فرانسوی یکم یادم رفته به مامان میگم یادم بده. اوووووم هنوز به آنا حسودیم میشه ولی نه نباید اینجوری بگم من و علی باهم خوشبخت میشیم من به رایان نیازی ندارم؛ ولی بازم به رایان علاقه دارم بهتره فعلا عروسی نگیرم تا رایانو یادم بره، بعد عروسی هم سعی میکنم زیاد باهاش رفت و آمد نداشته باشم حتی با آنا(هر بار این درو محکم نبند نروووو)
آنا ویو
پیاده شدیم و تاکسی گرفتیم مامان و حنا خیلی خوب فرانسوی حرف میزنن. وقتی تو تهران بودیم مامان به من و رایان و علی یه چیزایی یاد داد ولی هنوز کامل بلد نیستم.
مامان: بچه ها همونطور که قبلا بهتون گفته بودم من با خالتون که مجرده زندگی میکنم و شماهم تو دو طبقه ای که از بابام بهم ارث رسیده.
مامان پیش خونه خاله پیاده شد و ماهم به مسیرمون تا آپارتمان ادامه دادیم.
رسیدیم، وای اینجا خونه رویایی منههههه؛ باورم نمیشه قراره تو همچین خونه ای زندگی کنم.
قرار شد من طبقه بالا و حنا پایین باشن. رفتیم تو خونه خیلی تمیز بود مث اینکه یکی تمیزش کرده.
همه وسایل بجز تخت و لوازم اتاق ها آماده بودن.
وسایلمو گذاشتم و همه جای خونه رو نگاه کردم وای آشپزخونش چه شیکه.
باورم نمیشه من فقط ۱۶ سالمه و دارم ازدواج میکنم همسنای من دارن تحصیل میکنن و صدتا آرزو دارن اونوقت آرزوی من شده ازدواج. وا این چه حرفیه میزنم از خدامم باشه دارم تو فرانسه تو بهترین خونه و محله با بهترین شخص و خواهرم زندگی میکنم.
تازه چند روز دیگه ۱۷ سالم میشه.
وای گوشیم زنگ میخوره یعنی کیه؟اها مامانه تو این وقت چیکار داره.
جواب دادم.
مامان: سلام دخترم. شب بیا خونه حنا برامون شام میپزه و میخوایم درمورد عروسی حرف بزنیم.
آنا: باشه مامان. خداحافظ
و قطع کردم. برای عروسی شوق و ذوق دارم. وا رایان کجا رفت؟
از اتاق بیرون اومدم، رو مبل دراز کشیده.
آنا: رایان مامانم خبر داد شب برای شام باید بریم خونه حنا تا در مورد عروسی صحبت کنیم
رایان: باشه
ادامه دارد....
۳.۰k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.