P8
- هی یونگی تو اینجا چی کار میکنی ؟
یونگی : پسر معلوم هست کجایی ؟ دو روزه همه بدبختیا سر منو سوهیه
- یونگی من دیگه قرار نیست برگردم ..
یونگی : چی میگی کوک ؟ میخوای مارو ول کنی ؟ وا سه یه عشق دو روزه که هیچ پایه و اساسی نداره ؟
- یونگی این عشق دو روزه نیست تو خون آشام نیستی پس درک نمیکنی . خون اشاما فقط یه بار تو عمرشون عاشق میشن .
یونگی : که چی ها؟ بگو میخوای مارو ول کنی واسه خودت بیای تو عشق حال ؟!
- قرار شما هم بیاین … من هنوز اوضاعم اینجا ثابت نیست یونگی لطفا درکم کن .
یونگی :( رفتم و سفت بغلش کردم )
آدمین : ( دوستان پنجره به زمین نزدیک بود )
یونگی : کوک من نمیخوام تو بازیچه بشی لطفا مواظب خودت باش دادشی
- من از اون جهنم نجاتتون میدم ..
+ تهیونگ : ( جونگ کوک توی تراس بود و به جنگل نگاه میکرد رفتم از پشت بغلش کردم ) ببخشید که بخاطره من مجبوری دوری رو تحمل کنی کوک . ( صورتم رو به صورت خیس از اشکش چسبوندم ) نمیخوای بگی چرا گریه میکنی ؟
- ( فین فین کردم ) میدونی تهیونگ …. وجود یه سری آدما تو زندگیمون ضروریه … در حالی که ما نمیتونیم ازشون محافظت کنیم ( اشکامو پاک کردم و با لبخند به طرفش برگشتم ) ولی خب میخوام بهت بگم که .. من تا آخرش باهات هستم ته
+ ( با عشق لباش رو بوسیدم و پیشونیم رو بهش چسبوندم ) کوک … یه روزی وقتی که ماه کامله و ستاره ها دور ماه پراکندان… همینجا تا آخر عمر تورو به نام خودم میزنم .
+ ( داشتن نگاهمون میری کردن دست کوک رو گرفتم بردمش توی اتاق )
- ( دستم رو به کمرش زدم ) چیکار کنیم ؟؟؟
+ :( لیسی به دندونای نیشم زدم )
- یااااا ته فکرم نکن .. ( عقب عقب میرفتم و ته جلو میومد وقتی به دیوار پشتم خوردم فقط یه قدم باهم فاصله داشتیم قفسه سینم تند تند میزد )
بابا بزرگ ته علامت $
$( رفتم در اتاقش در زدم )
+ : ( سریع کوک رو بردم توی کمد قایم کردم و درو باز کردم )
$ تهیونگ پسرم … هاله سیاه دورت میبنم چیزی شده ؟
+ خوبم بابابزرگ .
$ از نگرانید که باعث شده این هاله به وجود بیاد با خبرم . میدونم نگرانت راجب عشقت آیندته
+ بابا بزرگ چی میخوای بگی ؟
$ : خب.. من تورو توی رابطه عاطفیت دخالت نمیکنم ولی خب..
- ( صدای نشستن رو تخت بلند شد )
$ مامالونا میگه که هاله ت غمیگینه تو عاشق شدی مگه نه ؟
+ اوهوم .. عاشق شدم وشما هم اینو میتونید که یه ومپایر فقط یه بارعاشق میشه نه ؟
$ میدونم پسرم نمیخوای بگی کیه ؟
+ حمایتم میکنی ؟
$ میتونم قول ندم ؟
+ میشه قول بدی ؟
$ هعی .. پسر .. باشه ببینم اصلا کی هست ؟
- ( تهیونگ یواش در کمد رو باز کرد به من که توی کمد گوله بودنم لبخند زد دستمو گرفت. و کشید بیرون ویکتور با دیدن من به پیشونیش زد )
$ کاش میگفتم مامانالو داره دورغ میگه ته اخه… یه پسر !؟!
+ هی! هی ! قرار بود حمایتم کنی
$ مکه گفتم نمیکنم !؟
- ( ویکتور آمد جلو و بهم دست داد )
$ تو دوست قدیمش نیستی ؟ معشوقشی !
- درسته ..
$ ته .. هر کاری کنید همه جارو ماک کن چون مامالونا واست نامزد پیدا کرده .
- :( با شنیدن اسم نامزد بدنم یخ زد )
+ ( دست کوک رو گرفتم یخ بود ) هی کوک ! قرار نیست کسی برای من جفت پیدا کنه !
- دلم میخواد .. بدونم اون کیه ؟
$ دختر تاجر .. بزرگ لیسا ..
- ( اون دختره اشغال از اتاق خارج شدم ) + ویکتور داری شوخی میکنی نه ؟
ادامه دارد
یونگی : پسر معلوم هست کجایی ؟ دو روزه همه بدبختیا سر منو سوهیه
- یونگی من دیگه قرار نیست برگردم ..
یونگی : چی میگی کوک ؟ میخوای مارو ول کنی ؟ وا سه یه عشق دو روزه که هیچ پایه و اساسی نداره ؟
- یونگی این عشق دو روزه نیست تو خون آشام نیستی پس درک نمیکنی . خون اشاما فقط یه بار تو عمرشون عاشق میشن .
یونگی : که چی ها؟ بگو میخوای مارو ول کنی واسه خودت بیای تو عشق حال ؟!
- قرار شما هم بیاین … من هنوز اوضاعم اینجا ثابت نیست یونگی لطفا درکم کن .
یونگی :( رفتم و سفت بغلش کردم )
آدمین : ( دوستان پنجره به زمین نزدیک بود )
یونگی : کوک من نمیخوام تو بازیچه بشی لطفا مواظب خودت باش دادشی
- من از اون جهنم نجاتتون میدم ..
+ تهیونگ : ( جونگ کوک توی تراس بود و به جنگل نگاه میکرد رفتم از پشت بغلش کردم ) ببخشید که بخاطره من مجبوری دوری رو تحمل کنی کوک . ( صورتم رو به صورت خیس از اشکش چسبوندم ) نمیخوای بگی چرا گریه میکنی ؟
- ( فین فین کردم ) میدونی تهیونگ …. وجود یه سری آدما تو زندگیمون ضروریه … در حالی که ما نمیتونیم ازشون محافظت کنیم ( اشکامو پاک کردم و با لبخند به طرفش برگشتم ) ولی خب میخوام بهت بگم که .. من تا آخرش باهات هستم ته
+ ( با عشق لباش رو بوسیدم و پیشونیم رو بهش چسبوندم ) کوک … یه روزی وقتی که ماه کامله و ستاره ها دور ماه پراکندان… همینجا تا آخر عمر تورو به نام خودم میزنم .
+ ( داشتن نگاهمون میری کردن دست کوک رو گرفتم بردمش توی اتاق )
- ( دستم رو به کمرش زدم ) چیکار کنیم ؟؟؟
+ :( لیسی به دندونای نیشم زدم )
- یااااا ته فکرم نکن .. ( عقب عقب میرفتم و ته جلو میومد وقتی به دیوار پشتم خوردم فقط یه قدم باهم فاصله داشتیم قفسه سینم تند تند میزد )
بابا بزرگ ته علامت $
$( رفتم در اتاقش در زدم )
+ : ( سریع کوک رو بردم توی کمد قایم کردم و درو باز کردم )
$ تهیونگ پسرم … هاله سیاه دورت میبنم چیزی شده ؟
+ خوبم بابابزرگ .
$ از نگرانید که باعث شده این هاله به وجود بیاد با خبرم . میدونم نگرانت راجب عشقت آیندته
+ بابا بزرگ چی میخوای بگی ؟
$ : خب.. من تورو توی رابطه عاطفیت دخالت نمیکنم ولی خب..
- ( صدای نشستن رو تخت بلند شد )
$ مامالونا میگه که هاله ت غمیگینه تو عاشق شدی مگه نه ؟
+ اوهوم .. عاشق شدم وشما هم اینو میتونید که یه ومپایر فقط یه بارعاشق میشه نه ؟
$ میدونم پسرم نمیخوای بگی کیه ؟
+ حمایتم میکنی ؟
$ میتونم قول ندم ؟
+ میشه قول بدی ؟
$ هعی .. پسر .. باشه ببینم اصلا کی هست ؟
- ( تهیونگ یواش در کمد رو باز کرد به من که توی کمد گوله بودنم لبخند زد دستمو گرفت. و کشید بیرون ویکتور با دیدن من به پیشونیش زد )
$ کاش میگفتم مامانالو داره دورغ میگه ته اخه… یه پسر !؟!
+ هی! هی ! قرار بود حمایتم کنی
$ مکه گفتم نمیکنم !؟
- ( ویکتور آمد جلو و بهم دست داد )
$ تو دوست قدیمش نیستی ؟ معشوقشی !
- درسته ..
$ ته .. هر کاری کنید همه جارو ماک کن چون مامالونا واست نامزد پیدا کرده .
- :( با شنیدن اسم نامزد بدنم یخ زد )
+ ( دست کوک رو گرفتم یخ بود ) هی کوک ! قرار نیست کسی برای من جفت پیدا کنه !
- دلم میخواد .. بدونم اون کیه ؟
$ دختر تاجر .. بزرگ لیسا ..
- ( اون دختره اشغال از اتاق خارج شدم ) + ویکتور داری شوخی میکنی نه ؟
ادامه دارد
۳.۸k
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.