*اسلاید دوم چهره ی هیتومی در 8 سالگی*
*اسلاید دوم چهره ی هیتومی در 8 سالگی*
پارت 1
فیک : #شیطانی_در_ظاهر_فرشته
فلش بک:
تند میدوید.
انگار قلبش میخواست از سینه اش بزند بیرون.
ترسید بود. استرس داشت.مثل آبشار عرق میریخت.
میترسید کسی که مثل برادر بزرگترش
دوستش داشت، توسط عشقش بمیر!...
پایان فلش بک:
انقدر سریع قدم بر میداشت که پسر پشتش از سرعت او تعجب کرده بود دخترک با صدای آرام ولی پر استرس گفت « نباید روز اول آکادمی دیر برسم نمیخوام بقیه فکر کنن بی مسئولیتم»
«باش هیتومی میرسیم نگران نباش»
دختر بیشتر نگران بود بخاطر رنگ چشماش مسخره بش و داداش خوب اینو میدونست.
.........
«دیدی به موقع رسیدیم نیاز به نگرانی نبود»
دختر لبخند شیرینی زد « درست الکی نگران بودم اونی چان»
پسر تک خنده ای کرد اما ناگهان با تعجب گفت «عه اونجارو ایتاچی با داداشش ساسکه!»
«اونی چان پس منتظره چی بدو دیگه بریم پیششون»
دختر با صدای کمی بلند آن ها رو صدا زد. « ایتاچی سان، ساسکه »
ساسکه با شنیدن صدای دختر قیافش از اون حالت اخمو در امد.
« هیتومی چان»
ایتاچی هم با خوش رویی گفت « عه سلام، شیسویی تو هم امروز ماموریت نداشتی؟»
« آره برای همین هیتومی رو آوردم آکادمی تا روز اولش رو تنها نره»
......
بعد از صحبت های هوگاکه به کلاس رفتن.
هیتومی تا با ساسکه وارد آکادمی شدن
نگاه های سنگینی روی خودش حس کرد.
خوب میدونست که دخترا چون کنار ساسکه نشست اونجوری نگاهش میکنن ولی براش عادی شد بود.
.......
دقايقی بعد استاد اومد.
« خوب سلام بچه ها من استادتون ایروکا هستم از آشنایی با شما خوشبختم حالا از همین جلو خودتون رو معرفی کنید»
نیمکت های اول خودشون رو معرفی کردن و نوبت رسید به نیمکت دوم.
«اوچیها ساسکه هستم»
بعد از معرفی ساسکه نوبت هیتومی بود که با کلی استرس که مبادا بچها مسخرش کنن بلند شد و با صدای متوسط گفت « اوچیها هیتومی هستم خوشبختم»
دخترا با اخم نگاهش میکردن. پسرا با نیشخندی همراه با تمسخره نگاهش میکردن.
هیتومی بیشتر استرس گرفت تا اینکه دستی رو داخل دستاش حس کرد سرش رو برگردونده، ساسکه داشت با لبخندی محو که به زور دید میشود نگاهش میکرد. هیتومی آروم تر از قبل شد.
.....
روز اول آکادمی رو به خوبی تموم کرد و با ساسکه برگشتن به محوطه ی اوچیها هر کدوم به سمت خونه ی خودش راه افتاد.
به آرامی در رو باز کرد و با صدای بلند اسم داداشش گفت « شیسویی، اونی چان»
اما جوابی نشنید. فهمید داداش هنوز نیومد پس خودش بعد خوردن غذا رفت تا کمی تمرین پرتاب شوریکن و کونای کن.
انقدر تمرین کرد که شب شده بود رفت خونه.
دید بوی سوختنی از داخل خونه میاد.
تند دوید و دید باز حواس داداشش پرت شد و از غذا یادش رفت.
با چهره ای کاملا پوکر گفت « اونی چان باز رفتی تو فکر».....
پارت 1
فیک : #شیطانی_در_ظاهر_فرشته
فلش بک:
تند میدوید.
انگار قلبش میخواست از سینه اش بزند بیرون.
ترسید بود. استرس داشت.مثل آبشار عرق میریخت.
میترسید کسی که مثل برادر بزرگترش
دوستش داشت، توسط عشقش بمیر!...
پایان فلش بک:
انقدر سریع قدم بر میداشت که پسر پشتش از سرعت او تعجب کرده بود دخترک با صدای آرام ولی پر استرس گفت « نباید روز اول آکادمی دیر برسم نمیخوام بقیه فکر کنن بی مسئولیتم»
«باش هیتومی میرسیم نگران نباش»
دختر بیشتر نگران بود بخاطر رنگ چشماش مسخره بش و داداش خوب اینو میدونست.
.........
«دیدی به موقع رسیدیم نیاز به نگرانی نبود»
دختر لبخند شیرینی زد « درست الکی نگران بودم اونی چان»
پسر تک خنده ای کرد اما ناگهان با تعجب گفت «عه اونجارو ایتاچی با داداشش ساسکه!»
«اونی چان پس منتظره چی بدو دیگه بریم پیششون»
دختر با صدای کمی بلند آن ها رو صدا زد. « ایتاچی سان، ساسکه »
ساسکه با شنیدن صدای دختر قیافش از اون حالت اخمو در امد.
« هیتومی چان»
ایتاچی هم با خوش رویی گفت « عه سلام، شیسویی تو هم امروز ماموریت نداشتی؟»
« آره برای همین هیتومی رو آوردم آکادمی تا روز اولش رو تنها نره»
......
بعد از صحبت های هوگاکه به کلاس رفتن.
هیتومی تا با ساسکه وارد آکادمی شدن
نگاه های سنگینی روی خودش حس کرد.
خوب میدونست که دخترا چون کنار ساسکه نشست اونجوری نگاهش میکنن ولی براش عادی شد بود.
.......
دقايقی بعد استاد اومد.
« خوب سلام بچه ها من استادتون ایروکا هستم از آشنایی با شما خوشبختم حالا از همین جلو خودتون رو معرفی کنید»
نیمکت های اول خودشون رو معرفی کردن و نوبت رسید به نیمکت دوم.
«اوچیها ساسکه هستم»
بعد از معرفی ساسکه نوبت هیتومی بود که با کلی استرس که مبادا بچها مسخرش کنن بلند شد و با صدای متوسط گفت « اوچیها هیتومی هستم خوشبختم»
دخترا با اخم نگاهش میکردن. پسرا با نیشخندی همراه با تمسخره نگاهش میکردن.
هیتومی بیشتر استرس گرفت تا اینکه دستی رو داخل دستاش حس کرد سرش رو برگردونده، ساسکه داشت با لبخندی محو که به زور دید میشود نگاهش میکرد. هیتومی آروم تر از قبل شد.
.....
روز اول آکادمی رو به خوبی تموم کرد و با ساسکه برگشتن به محوطه ی اوچیها هر کدوم به سمت خونه ی خودش راه افتاد.
به آرامی در رو باز کرد و با صدای بلند اسم داداشش گفت « شیسویی، اونی چان»
اما جوابی نشنید. فهمید داداش هنوز نیومد پس خودش بعد خوردن غذا رفت تا کمی تمرین پرتاب شوریکن و کونای کن.
انقدر تمرین کرد که شب شده بود رفت خونه.
دید بوی سوختنی از داخل خونه میاد.
تند دوید و دید باز حواس داداشش پرت شد و از غذا یادش رفت.
با چهره ای کاملا پوکر گفت « اونی چان باز رفتی تو فکر».....
۱.۹k
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.