Devilish Angel wanted پارت1
#Devilish_Angel_wanted
#پارت1
هوووی جونمی جوننن دیش دیش بالاخره شدش
دایه:نینا فراموش نکن دنیایی آدما خطرناکه اونا نمیتونن هنوز حضور مارو کنار خودشون درک کنن
دایه:بله دایه فهمیدم
دایه:چرا چرا اینکارو کردی که ترد بشی
من:دایه عزیزتر.از جونم نگران نباش من بعد از مرگ پدرومادرم دلخوشی جز تو ندارم اونم که دارن ازم میگیرن میتونم تو دنیایی آدما مواظب خودم باشم نگران نباش
دایه:میدونم اما بازم.نگرانتم هروقت بشع بهت سر میزنم نینا خواهش میکنم هرکاری میکنی شبایی که ماه کامل میشه بیرون زیر نور ماه نباش باشه
من:بوشهههه نمیرم حالامیشه دیگه برم
دایه:برو عزیزم به امید اینکه زود تر برگردی!
من:خدانکنه خوببب دیگه من باید برم
از دروازه ورودی شهر که طلاکوب بود رد شدم پروازکردم به سمت زمین رفتم رویی درختی نشستم بالام دیگه ناپدید شد هیع دلم براشون تنگ میشه کم تر باهاشون راه میرفتم خسته نمیشدم
وارد شهرشون شدم چه دنیایی جذابی دارن اینام هااا والا ما کلا یا میرفتیم کاخ سلطنتی یا میرفتیم تمرین یام میرفتیم کلاسهایی دیگه کلا خونه به دردمون نمیخورد که بوخدا اینا نمیدونم چرا اینطور خونه هارو میسازن واییی غذا هارو نگا کن اینا چیه ؟ اون چیه داخلش اون زردایی خلال خلال میریزن هان؟من میخوام
نگاه کردم شانس آوردم دایه قبلا اینجا اومده بود کارتامو برداشتم
من:ببخشید آقا اینا چیه؟
مرده متعجب بهم خیره شده بود
مرده:سیب زمینی سرخ کرده
من:وایی ما از اینا تو سرزمینامون نداریم میشه یکم بهم بدین
انگار داشت با یه موجود فضایی صحبت میکرد یکم گذاشت پولشو دادم راه افتادم شروع کردم به خوردن هومم چه خوشمزه نصف عمرشون بر فناست دوستام کع اونجا موندن مخصوصا دال خخ حیف شدش هیع
که یهو به خودم.اومدم دیدم روبه رویی یه یه ساختمون بلند بزرگگ قرار گرفتم چه نوشته روش کوم..کمپانی. اس..ام ...کمپانی اس ام چه اسم مزخرفی بابا اومدم از خیابونش رد بشم که یهو صدایی بوق و پرواز سیب زمین هام دیگه هیچی نفهمیدم با سروصدایی چشمامو باز کردم
@exoNovels
هوووی جونمی جوننن دیش دیش بالاخره شدش
دایه:نینا فراموش نکن دنیایی آدما خطرناکه اونا نمیتونن هنوز حضور مارو کنار خودشون درک کنن
دایه:بله دایه فهمیدم
دایه:چرا چرا اینکارو کردی که ترد بشی
من:دایه عزیزتر.از جونم نگران نباش من بعد از مرگ پدرومادرم دلخوشی جز تو ندارم اونم که دارن ازم میگیرن میتونم تو دنیایی آدما مواظب خودم باشم نگران نباش
دایه:میدونم اما بازم.نگرانتم هروقت بشع بهت سر میزنم نینا خواهش میکنم هرکاری میکنی شبایی که ماه کامل میشه بیرون زیر نور ماه نباش باشه
من:بوشهههه نمیرم حالامیشه دیگه برم
دایه:برو عزیزم به امید اینکه زود تر برگردی!
من:خدانکنه خوببب دیگه من باید برم
از دروازه ورودی شهر که طلاکوب بود رد شدم پروازکردم به سمت زمین رفتم رویی درختی نشستم بالام دیگه ناپدید شد هیع دلم براشون تنگ میشه کم تر باهاشون راه میرفتم خسته نمیشدم
وارد شهرشون شدم چه دنیایی جذابی دارن اینام هااا والا ما کلا یا میرفتیم کاخ سلطنتی یا میرفتیم تمرین یام میرفتیم کلاسهایی دیگه کلا خونه به دردمون نمیخورد که بوخدا اینا نمیدونم چرا اینطور خونه هارو میسازن واییی غذا هارو نگا کن اینا چیه ؟ اون چیه داخلش اون زردایی خلال خلال میریزن هان؟من میخوام
نگاه کردم شانس آوردم دایه قبلا اینجا اومده بود کارتامو برداشتم
من:ببخشید آقا اینا چیه؟
مرده متعجب بهم خیره شده بود
مرده:سیب زمینی سرخ کرده
من:وایی ما از اینا تو سرزمینامون نداریم میشه یکم بهم بدین
انگار داشت با یه موجود فضایی صحبت میکرد یکم گذاشت پولشو دادم راه افتادم شروع کردم به خوردن هومم چه خوشمزه نصف عمرشون بر فناست دوستام کع اونجا موندن مخصوصا دال خخ حیف شدش هیع
که یهو به خودم.اومدم دیدم روبه رویی یه یه ساختمون بلند بزرگگ قرار گرفتم چه نوشته روش کوم..کمپانی. اس..ام ...کمپانی اس ام چه اسم مزخرفی بابا اومدم از خیابونش رد بشم که یهو صدایی بوق و پرواز سیب زمین هام دیگه هیچی نفهمیدم با سروصدایی چشمامو باز کردم
@exoNovels
۶.۰k
۱۵ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.