ذهنم را پاک کردم
ذهنم را پاک کردم
از هرآنچه مرا آزرده بود .
به باد فراموشی سپردم تمام خاطرات خوب و بد را ...
اما
یک شب بلند زمستان ،
وقتی سرما به مغزاستخوانم زد و
بر خود لرزیدم ،
پالتو بلند طوسی رنگ تو روی شانه ام نشست ...
دستکش های گرمت ،
دست های چوب شده ام را در بر گرفت و
شال گردنی که خودم برایت بافته بودم
دور گردنم حلقه شد
و باز هم تداعی خاطرات
پیروز شد بر تمام راهکارهای روانشاسانه ...
از هرآنچه مرا آزرده بود .
به باد فراموشی سپردم تمام خاطرات خوب و بد را ...
اما
یک شب بلند زمستان ،
وقتی سرما به مغزاستخوانم زد و
بر خود لرزیدم ،
پالتو بلند طوسی رنگ تو روی شانه ام نشست ...
دستکش های گرمت ،
دست های چوب شده ام را در بر گرفت و
شال گردنی که خودم برایت بافته بودم
دور گردنم حلقه شد
و باز هم تداعی خاطرات
پیروز شد بر تمام راهکارهای روانشاسانه ...
۴.۵k
۰۴ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.