رمان شینیگامی پارت بیست و نهم
ساعت شش و چهل و پنج دقیقه صبح بود که اوداساکو با صدای جیز جیز نسبتا بلند و بوی کره در حال ذوب شدن بیدار شد.لحظه اول فکر کرد هنوز خواب است ، ولی وقتی نشست و کلاریس را دید فهمید که اینطور نیست.چشم های اوداساکو هنوز خمار بود و عضلاتش کرخت شده بودند. چندبار پلک زد ولی فقط کلاریس بود که مثل همیشه صبح زود آمده بود.اما برخلاف همیشه ، این بار پای اجاق گاز ایستاده بود و آشپزی می کرد. توی این سه سال ، فقط گوشه تخت می نشست و اسم اوداساکو را پیوسته تکرار می کرد.ظاهرا کلاریس از گوشه چشم حرکت اوداساکو را دیده بود چون سرش را برگرداند و سلام کرد.
_داری آشپزی می کنی؟»
اوداساکو مطمئن نبود که کلاریس حتی بداند که آشپزی را با کدام پ می نویسند. هرچند از حرکاتش معلوم بود تازه کار است.
_آره ، یکم زود رسیدم ، حوصله ام سر رفته بود گفتم یه کار مفید بکنم.» و به میز آشپزخانه اشاره ای سریع و کوتاه کرد. روی میز یک لیوان و قهوه و یک حبه قند بود.وقتی اولین جرعه قهوه را نوشید متوجه شد کلاریس دقیقا همان اندازه ای شیر داخلش ریخته که خودش همیشه می ریخت. فهمیدن اینکه کلاریس چطوری این جزئیات را فهمیده سخت نبود.اوداساکو همان اوایل متوجه شده بود که کلاریس بیشتر به جزئیات توجه می کند تا کلیات.احتمالا به خاطر همین بود که فرق بین تراکتور و جرثقیل را نمی فهمید ، ولی خیلی خوب می توانست نیلی کمرنگ و بادمجانی روشن و بنفش کدر و بنفش روشن و سرخابی و سرخابی روشن و ارکیده و ارکیده سیر و آبی بنفش و آبی فولادی و آبی_بنفش سیر و ارکیده بنفش و مخملی و بنفش معمولی و آبی دودی و نیلی سیر را از هم تشخیص دهد!
سکوت صبحگاهی با نور کم رمقی که از پنجره به داخل می تابید تزئین شده بود.ولی حتی یک احمق هم می توانست بفهمد که آن آرامش خوشایند همیشگی وجود ندارد. اوداساکو فکر کرد شاید به خاطر این است ماموریتش هنوز تمام نشده و هنوز وظایف مهمی برای انجام دادن دارد. یا اینکه کلاریس تصمیم گرفته بود خیلی ناگهانی مهارت های آشپزی اش را نشان دهد.اما نه ، دلیلش حتما چیز دیگری بود.دختر گاز را با صدای کلیک آرامی خاموش کرد و ماهیتابه به دست پشت میز ، رو به روی اوداساکو نشست.
_خب ، خیالم راحت شد که هنوز یه چیزایی یادمه.»
کلاریس برای خودش صبحانه درست نکرده بود و فقط یک لیوان آب برداشته بود که بعید می دانست بتواند همان را هم بخورد.حالت تهوعی که از دیروز آزارش می داد هنوز هم وجود داشت.این اولین بار بعد از مدت ها بود که حس می کرد واقعا مریض است.دفعه قبل ، بیشتر از سه سال پیش بود. به یاد آوردن آن چیزها برایش دردناک بود.نفس عمیقی کشید و چشم هایش را برای چند ثانیه بست. می خواست قبل از اینکه حرفی بزند کمی حواس خودش را پرت کند.
_داری آشپزی می کنی؟»
اوداساکو مطمئن نبود که کلاریس حتی بداند که آشپزی را با کدام پ می نویسند. هرچند از حرکاتش معلوم بود تازه کار است.
_آره ، یکم زود رسیدم ، حوصله ام سر رفته بود گفتم یه کار مفید بکنم.» و به میز آشپزخانه اشاره ای سریع و کوتاه کرد. روی میز یک لیوان و قهوه و یک حبه قند بود.وقتی اولین جرعه قهوه را نوشید متوجه شد کلاریس دقیقا همان اندازه ای شیر داخلش ریخته که خودش همیشه می ریخت. فهمیدن اینکه کلاریس چطوری این جزئیات را فهمیده سخت نبود.اوداساکو همان اوایل متوجه شده بود که کلاریس بیشتر به جزئیات توجه می کند تا کلیات.احتمالا به خاطر همین بود که فرق بین تراکتور و جرثقیل را نمی فهمید ، ولی خیلی خوب می توانست نیلی کمرنگ و بادمجانی روشن و بنفش کدر و بنفش روشن و سرخابی و سرخابی روشن و ارکیده و ارکیده سیر و آبی بنفش و آبی فولادی و آبی_بنفش سیر و ارکیده بنفش و مخملی و بنفش معمولی و آبی دودی و نیلی سیر را از هم تشخیص دهد!
سکوت صبحگاهی با نور کم رمقی که از پنجره به داخل می تابید تزئین شده بود.ولی حتی یک احمق هم می توانست بفهمد که آن آرامش خوشایند همیشگی وجود ندارد. اوداساکو فکر کرد شاید به خاطر این است ماموریتش هنوز تمام نشده و هنوز وظایف مهمی برای انجام دادن دارد. یا اینکه کلاریس تصمیم گرفته بود خیلی ناگهانی مهارت های آشپزی اش را نشان دهد.اما نه ، دلیلش حتما چیز دیگری بود.دختر گاز را با صدای کلیک آرامی خاموش کرد و ماهیتابه به دست پشت میز ، رو به روی اوداساکو نشست.
_خب ، خیالم راحت شد که هنوز یه چیزایی یادمه.»
کلاریس برای خودش صبحانه درست نکرده بود و فقط یک لیوان آب برداشته بود که بعید می دانست بتواند همان را هم بخورد.حالت تهوعی که از دیروز آزارش می داد هنوز هم وجود داشت.این اولین بار بعد از مدت ها بود که حس می کرد واقعا مریض است.دفعه قبل ، بیشتر از سه سال پیش بود. به یاد آوردن آن چیزها برایش دردناک بود.نفس عمیقی کشید و چشم هایش را برای چند ثانیه بست. می خواست قبل از اینکه حرفی بزند کمی حواس خودش را پرت کند.
۳.۵k
۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.