می دانی همیشه خیلی چیزها را دوست داشتم اما تو اهمیت نمی د
می دانی همیشه خیلی چیزها را دوست داشتم اما تو اهمیت نمی دادی ، من هم به خاطر اینکه از دختر های غرغرو متنفر بودم ادای آدم های منطقی را در می آوردم و مدام در ذهنم برای کارهایت دلیل می تراشیدم و درکت می کردم.
من از دوست داشتن های زیادی گذشتم ...
گذشتم از تمام سالگرد ها و تولدهایی که تو از یادت می رفت !
من گذشتم از شاخه گل ها و هدیه هایی که تو اهمیت نمی دادی .
من گذشتم از تمام شب هایی که شیشه ی پنجره ی اتاقم را با سنگ نزدی و هی دلم را نیشگون گرفتم که این بچه بازی های مسخره یعنی چه که تو هوایش را می کنی ؟!
راستش تو هیچ وقت مثل دیوانه ها فریاد نزدی که دوستم داری
یا حتی وقت هایی که سردم می شد کتت را روی دوشم نمی انداختی چون خودت زودتر از من لرزت گرفته بود.
به زبان آوردن این چیزها خیلی مسخره بود اما همیشه ته دلِ من از همین چیزهای کوچک خالی بود !
دلِ من خالی بود وقتی توی دعواها مراعاتم را نمی کردی و بعدش می گفتی در دعوا که حلوا خیرات نمی کنند ...
تو نفهمیدی دوست داشتن یعنی وقت هایی که همه چیز خوب نیست "عزیز دلت " بمانم.
همیشه در دعواها هم من باید کوتاه می آمدم تا "منیت" مَردم آسیبی نبیند.
تو خوب بودی ... خیلی خوب ! آنقدر خوب که باید همه ی چیزها را درک می کردم و کوتاه می آمدم تا قدرت را بدانم.
امروز که اولین تار موی سفیدم را در آیینه دیدم
حس کردم من در حسرت شنیدن یک
" عزیزم ، من تو را میفهمم " پیر شدم ...
من پیر شدم و هیچ نوشته ایی از تو روی
" در یخچال مان " ندیدم.
هیچ شبی با یک شاخه گل به خانه نیامدی .
من هر شب منتظرت بودم که به خانه بیایی و برایت از تمام روزم بگویم اما تا جمله ی دوم را می گفتم
صدای خر و پف تو بلند می شد.
می دانی هیچ کدام از این ها تقصیر تو نیست
برای همین همیشه جز تحسین کلامی از من نشنیدی ...
اما من همیشه دوست داشتم چیزی فراتر از یک رابطه ی شناسنامه ایی با تو داشته باشم .
من دوست داشتم در اتاق خوابمان برای تو ، همان دختر بچه ی بیست ساله بمانم !
من خیلی چیزها آرزو داشتم
اما مادرم هیچ وقت نگفته بود مرد خوب مردی ایست که این حس ها را بفهمد ...
تو برای خوشبخت شدنم کافی بودی
اما برای اینکه پیر نشوم و این تار مو کمی دیرتر از این سن و سال در بیاید
کار های بیشتری لازم بود ...
#ساینا_سلمانی
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
من از دوست داشتن های زیادی گذشتم ...
گذشتم از تمام سالگرد ها و تولدهایی که تو از یادت می رفت !
من گذشتم از شاخه گل ها و هدیه هایی که تو اهمیت نمی دادی .
من گذشتم از تمام شب هایی که شیشه ی پنجره ی اتاقم را با سنگ نزدی و هی دلم را نیشگون گرفتم که این بچه بازی های مسخره یعنی چه که تو هوایش را می کنی ؟!
راستش تو هیچ وقت مثل دیوانه ها فریاد نزدی که دوستم داری
یا حتی وقت هایی که سردم می شد کتت را روی دوشم نمی انداختی چون خودت زودتر از من لرزت گرفته بود.
به زبان آوردن این چیزها خیلی مسخره بود اما همیشه ته دلِ من از همین چیزهای کوچک خالی بود !
دلِ من خالی بود وقتی توی دعواها مراعاتم را نمی کردی و بعدش می گفتی در دعوا که حلوا خیرات نمی کنند ...
تو نفهمیدی دوست داشتن یعنی وقت هایی که همه چیز خوب نیست "عزیز دلت " بمانم.
همیشه در دعواها هم من باید کوتاه می آمدم تا "منیت" مَردم آسیبی نبیند.
تو خوب بودی ... خیلی خوب ! آنقدر خوب که باید همه ی چیزها را درک می کردم و کوتاه می آمدم تا قدرت را بدانم.
امروز که اولین تار موی سفیدم را در آیینه دیدم
حس کردم من در حسرت شنیدن یک
" عزیزم ، من تو را میفهمم " پیر شدم ...
من پیر شدم و هیچ نوشته ایی از تو روی
" در یخچال مان " ندیدم.
هیچ شبی با یک شاخه گل به خانه نیامدی .
من هر شب منتظرت بودم که به خانه بیایی و برایت از تمام روزم بگویم اما تا جمله ی دوم را می گفتم
صدای خر و پف تو بلند می شد.
می دانی هیچ کدام از این ها تقصیر تو نیست
برای همین همیشه جز تحسین کلامی از من نشنیدی ...
اما من همیشه دوست داشتم چیزی فراتر از یک رابطه ی شناسنامه ایی با تو داشته باشم .
من دوست داشتم در اتاق خوابمان برای تو ، همان دختر بچه ی بیست ساله بمانم !
من خیلی چیزها آرزو داشتم
اما مادرم هیچ وقت نگفته بود مرد خوب مردی ایست که این حس ها را بفهمد ...
تو برای خوشبخت شدنم کافی بودی
اما برای اینکه پیر نشوم و این تار مو کمی دیرتر از این سن و سال در بیاید
کار های بیشتری لازم بود ...
#ساینا_سلمانی
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
۷.۴k
۰۲ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.