✙๖ۣۜD๖ۣۜE๖ۣۜW๖ۣۜO๖ۣۜN✙PART 4✙
✙๖ۣۜD๖ۣۜE๖ۣۜW๖ۣۜO๖ۣۜN✙PART 4✙
◗ این امکان داره و تو از مایی ◖
○ _ اما من هیچ وقت خون کسی رو نخوردم
◗ خوناشام بودن فقط به خون خوردن نیس بچه ، خوناشام بودن یعنی ابهت ◖
○ _ از نظر تو من ابهت دارم؟
◗ نه ولی با اومدن تو خانواده جدیدت پیدا میکنی◖
○ _ خانواده؟
◗ آره ، میتونی بری تو یکی از اتاق ها استراحت کنی و به قدرت هات فکر کنی منم چند تا کار دارم و باید برم پس تا نتونستی روی قدرت هات تسلط داشته باشی از اینجا بیرون نمیای ◖
◍ و بلند شد و بال هاش رو باز کرد و آروم آروم بالا میرف ، محو بال هاش شده بود جوری که دوست داشت اون هم شیطان باشه و بال داشته باشه ، کم کم دوون محو میشد و ا/ت هم بعد از کلی گشتن تو قلعه رفت طبقه سوم که یه اتاق برای خودش پیدا کنه که رسید به یه در قرمز که انتهای راه رو بود، ایستاد و به در نگا میکرد آروم آروم و یکی یکی قدم هاش رو بر میداشت تا اینکه انقدری نزدیک شد که دستش به در برسه
در رو باز کرد و یه اتاق خیلی خوشگل و بزرگ دید و با خودش گفت که این اتاق اتاق من باشه
رفت و وارد اتاق شد ، اتاقی که دو تا از دیوار هاش کچ و آجر و یکی از دیوار های دیگش شیشه بود ، اونجا یه تخت نرم و یه میز کار زیبا بود که روش یه لیوان آب و چند تا کتاب بود ◍
○ _ واااای اینجا عالیه
◍ کل روز رو توی اون اتاق به سر میبرد و هنوز سر و کله ی دوون پیدا نشده بود ، غروب بود و ا/ت خسته بود رفت روی تخت و دراز کشید به پهلو افتاد و چشم هاش رو بست ، گرم خاب بود که صدای بال های دوون از بیرون دیوار شیشه ای اتاق اومد و خاب ا/ت از هیجان اینکه دوون برگشته بود پرید از تخت بلند شد و یکی از در های شیشه ای رو باز کرد تا دوون بیاد تو ◍
○ _ هی سلام بیا تو خوشحالم که برگشتی
◗ عاه سلام ممنون ولی تو توی اتاق من چیکار میکردی؟ ◖
○ _ ع... ا.... اتاق تو؟.... ام ببخشید من نمیدونستم ......
◗ خوب حالا که اومدی وایسا نرو ◖
◍ دستاش رو دور کمر ا/ت قفل کرد و اون رو چسبوند به خودش و بغلش کرد ◍
◗ نرو حتی توی این قلعه هم خطر های زیادی تو رو تحدید میکنن ◖
○ _ آره درسته و انگاری تو بغل تو هیچ اتفاقی برای من نمیوفته نه؟ :/
◗ ههه تو با مزه ای :) ◖
◍ ا/ت رو توی بغلش کشون کشون برد روی تخت و پیشونیش رو بوصید و تا صبح تو بغل هم خابیدن
صبح زود دوون از خاب بیدار شد و متوجه شد ا/ت اونجا نیست ، با سرعت از پنجره رفت بیرون و دور و بر رو نگاه کرد و چشمش افتاد به پایین که ا/ت داشت دنبال یه گراز میکرد اونم با سرعت خیلی زیادی که فقط یه لحظه از جلوی چشم دوون رد شد
لبخندی روی لب هاش گل کرد و گفت ◗ خون یه خوناشام تو رگ هاش جاریه ◖
و با خیال راحت وارد اتاق شد و روی تخت نشست و تو فکر فرو رفت ، تا اینکه صدای پا های ا/ت رو توی راه رو شنید و از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون ◍
◗ هی هی مینهی وایسا ببینم بیا اینجا ◖
○ _ اوه س.. سلام بب.... ببخشید زود تر از تو بیدار شدم و رفتم بیرون
◗ خوشحالم که داری یاد میگیری چطور یه خوناشام باشی ◖
○ _ آره خوب دست خودم........ نبود.
◗ حالا بریم صبحانه بخوریم؟ ◖
○ _ عام فکر نکنم چون من.......
◗ خوبه خوبه میدونم تو خوردی و سیری میخاستم واکنشت رو ببینم :) ◖
○ _ خوب خوبه که درکم میکنی و میتونی بری یه چیزی بخوری منم میرم یه کم خلوت کنم
◍ و رفت توی اتاق و در رو بست
دوون از پشت در به اون لبخند میزد و تو دلش اون رو تحسین میکرد ◍
✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙
پارت 4 نظرتون رو کامنت کنین
◗ این امکان داره و تو از مایی ◖
○ _ اما من هیچ وقت خون کسی رو نخوردم
◗ خوناشام بودن فقط به خون خوردن نیس بچه ، خوناشام بودن یعنی ابهت ◖
○ _ از نظر تو من ابهت دارم؟
◗ نه ولی با اومدن تو خانواده جدیدت پیدا میکنی◖
○ _ خانواده؟
◗ آره ، میتونی بری تو یکی از اتاق ها استراحت کنی و به قدرت هات فکر کنی منم چند تا کار دارم و باید برم پس تا نتونستی روی قدرت هات تسلط داشته باشی از اینجا بیرون نمیای ◖
◍ و بلند شد و بال هاش رو باز کرد و آروم آروم بالا میرف ، محو بال هاش شده بود جوری که دوست داشت اون هم شیطان باشه و بال داشته باشه ، کم کم دوون محو میشد و ا/ت هم بعد از کلی گشتن تو قلعه رفت طبقه سوم که یه اتاق برای خودش پیدا کنه که رسید به یه در قرمز که انتهای راه رو بود، ایستاد و به در نگا میکرد آروم آروم و یکی یکی قدم هاش رو بر میداشت تا اینکه انقدری نزدیک شد که دستش به در برسه
در رو باز کرد و یه اتاق خیلی خوشگل و بزرگ دید و با خودش گفت که این اتاق اتاق من باشه
رفت و وارد اتاق شد ، اتاقی که دو تا از دیوار هاش کچ و آجر و یکی از دیوار های دیگش شیشه بود ، اونجا یه تخت نرم و یه میز کار زیبا بود که روش یه لیوان آب و چند تا کتاب بود ◍
○ _ واااای اینجا عالیه
◍ کل روز رو توی اون اتاق به سر میبرد و هنوز سر و کله ی دوون پیدا نشده بود ، غروب بود و ا/ت خسته بود رفت روی تخت و دراز کشید به پهلو افتاد و چشم هاش رو بست ، گرم خاب بود که صدای بال های دوون از بیرون دیوار شیشه ای اتاق اومد و خاب ا/ت از هیجان اینکه دوون برگشته بود پرید از تخت بلند شد و یکی از در های شیشه ای رو باز کرد تا دوون بیاد تو ◍
○ _ هی سلام بیا تو خوشحالم که برگشتی
◗ عاه سلام ممنون ولی تو توی اتاق من چیکار میکردی؟ ◖
○ _ ع... ا.... اتاق تو؟.... ام ببخشید من نمیدونستم ......
◗ خوب حالا که اومدی وایسا نرو ◖
◍ دستاش رو دور کمر ا/ت قفل کرد و اون رو چسبوند به خودش و بغلش کرد ◍
◗ نرو حتی توی این قلعه هم خطر های زیادی تو رو تحدید میکنن ◖
○ _ آره درسته و انگاری تو بغل تو هیچ اتفاقی برای من نمیوفته نه؟ :/
◗ ههه تو با مزه ای :) ◖
◍ ا/ت رو توی بغلش کشون کشون برد روی تخت و پیشونیش رو بوصید و تا صبح تو بغل هم خابیدن
صبح زود دوون از خاب بیدار شد و متوجه شد ا/ت اونجا نیست ، با سرعت از پنجره رفت بیرون و دور و بر رو نگاه کرد و چشمش افتاد به پایین که ا/ت داشت دنبال یه گراز میکرد اونم با سرعت خیلی زیادی که فقط یه لحظه از جلوی چشم دوون رد شد
لبخندی روی لب هاش گل کرد و گفت ◗ خون یه خوناشام تو رگ هاش جاریه ◖
و با خیال راحت وارد اتاق شد و روی تخت نشست و تو فکر فرو رفت ، تا اینکه صدای پا های ا/ت رو توی راه رو شنید و از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون ◍
◗ هی هی مینهی وایسا ببینم بیا اینجا ◖
○ _ اوه س.. سلام بب.... ببخشید زود تر از تو بیدار شدم و رفتم بیرون
◗ خوشحالم که داری یاد میگیری چطور یه خوناشام باشی ◖
○ _ آره خوب دست خودم........ نبود.
◗ حالا بریم صبحانه بخوریم؟ ◖
○ _ عام فکر نکنم چون من.......
◗ خوبه خوبه میدونم تو خوردی و سیری میخاستم واکنشت رو ببینم :) ◖
○ _ خوب خوبه که درکم میکنی و میتونی بری یه چیزی بخوری منم میرم یه کم خلوت کنم
◍ و رفت توی اتاق و در رو بست
دوون از پشت در به اون لبخند میزد و تو دلش اون رو تحسین میکرد ◍
✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙✙
پارت 4 نظرتون رو کامنت کنین
۱۲.۹k
۲۲ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.