پارت 2 ارباب تاریکی
★ 𝕃𝕆ℝ𝔻 𝕆𝔽 𝔻𝔸ℝ𝕂𝔼𝕊𝕊 ★ 2
{ داشتم همینطوری راه میرفتم که تصمیم گرفتم کنار یه درخت استراحت کنم که صدایی از شاخه های بالای سرم اومد.
برگشتم تا ببینم چیه ولی چیزی نبود
حتما خیالاتی شده بودم اونم به خاطر خونی بود که از دستم رفته بود
بیخیال شدم و بلند شدم و به راهم ادامه دادم..
چند دقیقه ای تو راه بودم و راه میرفتم تا اینکه وقتی به ساعتم نگاه کردم دیدم ساعت 7 بعد از ظهره و این موقع ها معمولا هوا تاریک میشه.
.
راهمو کج کردم که بر کردم و دیدم خیلی دور شدم و راه بر گشتم گم کردم... }
✤ کمی ترسیده بود و این ور و اون ور رو نگا میکرد که شاید نشونه یا راه بر گشتی ببینه ..
نفس نفس میزد و بدو بدو به این طرف و اون طرف میرفت.. نفس عمیقی کشید.. هوا تقریبا تاریک شده بود و به سختی میشد جلوی راه رو دید.. رایا تقریبا میشه گفت گم شده بود اما یه حسی بهش میگفت اون در خطر نیست.. ✤
{ کاملا نرسیده بودم اگه بر نگردم مونه چی
اگه حیوون وحشیی بهم حمله کنه چی
اگه... }
✤ و همینطوری اگه های رایا ادامه داشت که صدایه پسر جوونی تقریبا 20 ساله که صدای رویای و زیبای داشت گفت ✤
☆ رایا درسته؟
✤ سریع بر گشت و پشت سر رو نگاه کرد... ✤
♡ آره خودمم تو کی هستی از من چی میخای
☆ ازت چیزی نمیخام. میخام نجاتد بدم
♡ چرا میخای منو نجات بدی؟ اصلا تو کی هستی
☆ معذرت میخام، خودمو معرفی نکردم ، من جیمینم، پارک جیمین، پدرتون منو فرستادن تا بهتون کمک کنم
♡ شاید منو اشتباهی گرفتی اما وایسا... گفتی جیمین
✤ رایا یاد خابی که دیده بود افتاد و کمی فکر کرد... ✤
♡ حالا میخای چیکار کنی
☆ با خودم میبرمت پیش پدرت
♡ پدر من مرده اون اینجا نیست
☆ هست... و واقعیه... فک کنم امشب قراره بارون بگیره پس چطوره قبل از بارون بریم یه سر پناهی جایی
{ هم مخو جذابیتش شده بودم هم میترسیدم باهاش برم چون حتی نمیدونستم کیه و تا حالا ندیده بودمش اما چاره عی جز رفتن نداشتم }
✤ بلند شد و دست جیمین ر گرفت گفت ✤
♡ بریم هر جایی که امشب تو بارون نباشیم فقط همین...
✤ جیمین دستای رایا رو گرفت که گم نشه و و راه افتادن...
چند ساعتی داشتن راه میرفتن که ✤
♡ من خسته شدم جیمینا یه کم وایسا استراحت کنم
☆ حتی شده به کول میارمت اما یه ثانیه هم وای نمستم
♡ عه.. پیشنهاد بدیم نبود اکه میخای تا اون نا کجا آباد 50 کیلو وزن روت باشه من مشکلی ندارم
☆ عوووففف باشه چند دقیقه وایسا
✤ دست رایا رو ول کرد و رفت گوشه ای نشست و با گیاه ها ور میرفت..
رایا هم همونجا نشسته بود و خسته کی در میکرد که دید جیمین داره بهش نگاه میکنه
. . .
نا محسوس و زیر چشمی بهش نگاه کرد ... ✤
{ یه جور نگام میکرد که انگار قراره چیزی بهش بدم و ازم طلب کاره...
جوری نگا میکرد که چشماش لو داده بودن داره بهم دروغ میگه و منو نمیبره پیش پدرم و حتی نمیخاد منو نگه داره... }
♡ چرا اینجوری بهم نگا میکنی
☆ چطوری نگا میکنم؟
♡ جور عجیبی...
{ پوزخندی زد و و نگاهشو از من دزدید...
صدای جیر جیرک ها میومد و از دور صدای زوزه گرگا نمیدونستم کجا میخاد منو ببره اما چاره ای جز اعتماد کردن بهش نداشتم....
پسری که توی خاب دیدم اصلا شبیه به جیمینی که جلوم بود نبود و انگار زیبا تر بود محو زیبایش شده بودم که }
☆ بلند شو بریم داره دیر میشه باید قبل از طلوع خورشید به اونجا بریم
♡ از پنهان کاری خوشم نمیاد ولی باهات میام
✤ بلند شد و دست جیمینو گرفت و راه افتادن خیلی آروم راه میرفتن و مراقب بودن که گم نشن ...
بعد از نیم ساعت راه رفتن واقن هر دو تا تون خیلی خسته بودین که... ✤
♡ پشت این چند تا درخت جلو جاییه که قرار بود برسیم
{ بهش نگاه کردم و 10 قدمی رفتم جلو تر و شاخه ها رو کنار زدم که... }
༆ 𝙻𝚘𝚛𝚍 𝙾𝚏 𝙳𝚊𝚛𝚔𝚎𝚜𝚜 ༆ ²
{ داشتم همینطوری راه میرفتم که تصمیم گرفتم کنار یه درخت استراحت کنم که صدایی از شاخه های بالای سرم اومد.
برگشتم تا ببینم چیه ولی چیزی نبود
حتما خیالاتی شده بودم اونم به خاطر خونی بود که از دستم رفته بود
بیخیال شدم و بلند شدم و به راهم ادامه دادم..
چند دقیقه ای تو راه بودم و راه میرفتم تا اینکه وقتی به ساعتم نگاه کردم دیدم ساعت 7 بعد از ظهره و این موقع ها معمولا هوا تاریک میشه.
.
راهمو کج کردم که بر کردم و دیدم خیلی دور شدم و راه بر گشتم گم کردم... }
✤ کمی ترسیده بود و این ور و اون ور رو نگا میکرد که شاید نشونه یا راه بر گشتی ببینه ..
نفس نفس میزد و بدو بدو به این طرف و اون طرف میرفت.. نفس عمیقی کشید.. هوا تقریبا تاریک شده بود و به سختی میشد جلوی راه رو دید.. رایا تقریبا میشه گفت گم شده بود اما یه حسی بهش میگفت اون در خطر نیست.. ✤
{ کاملا نرسیده بودم اگه بر نگردم مونه چی
اگه حیوون وحشیی بهم حمله کنه چی
اگه... }
✤ و همینطوری اگه های رایا ادامه داشت که صدایه پسر جوونی تقریبا 20 ساله که صدای رویای و زیبای داشت گفت ✤
☆ رایا درسته؟
✤ سریع بر گشت و پشت سر رو نگاه کرد... ✤
♡ آره خودمم تو کی هستی از من چی میخای
☆ ازت چیزی نمیخام. میخام نجاتد بدم
♡ چرا میخای منو نجات بدی؟ اصلا تو کی هستی
☆ معذرت میخام، خودمو معرفی نکردم ، من جیمینم، پارک جیمین، پدرتون منو فرستادن تا بهتون کمک کنم
♡ شاید منو اشتباهی گرفتی اما وایسا... گفتی جیمین
✤ رایا یاد خابی که دیده بود افتاد و کمی فکر کرد... ✤
♡ حالا میخای چیکار کنی
☆ با خودم میبرمت پیش پدرت
♡ پدر من مرده اون اینجا نیست
☆ هست... و واقعیه... فک کنم امشب قراره بارون بگیره پس چطوره قبل از بارون بریم یه سر پناهی جایی
{ هم مخو جذابیتش شده بودم هم میترسیدم باهاش برم چون حتی نمیدونستم کیه و تا حالا ندیده بودمش اما چاره عی جز رفتن نداشتم }
✤ بلند شد و دست جیمین ر گرفت گفت ✤
♡ بریم هر جایی که امشب تو بارون نباشیم فقط همین...
✤ جیمین دستای رایا رو گرفت که گم نشه و و راه افتادن...
چند ساعتی داشتن راه میرفتن که ✤
♡ من خسته شدم جیمینا یه کم وایسا استراحت کنم
☆ حتی شده به کول میارمت اما یه ثانیه هم وای نمستم
♡ عه.. پیشنهاد بدیم نبود اکه میخای تا اون نا کجا آباد 50 کیلو وزن روت باشه من مشکلی ندارم
☆ عوووففف باشه چند دقیقه وایسا
✤ دست رایا رو ول کرد و رفت گوشه ای نشست و با گیاه ها ور میرفت..
رایا هم همونجا نشسته بود و خسته کی در میکرد که دید جیمین داره بهش نگاه میکنه
. . .
نا محسوس و زیر چشمی بهش نگاه کرد ... ✤
{ یه جور نگام میکرد که انگار قراره چیزی بهش بدم و ازم طلب کاره...
جوری نگا میکرد که چشماش لو داده بودن داره بهم دروغ میگه و منو نمیبره پیش پدرم و حتی نمیخاد منو نگه داره... }
♡ چرا اینجوری بهم نگا میکنی
☆ چطوری نگا میکنم؟
♡ جور عجیبی...
{ پوزخندی زد و و نگاهشو از من دزدید...
صدای جیر جیرک ها میومد و از دور صدای زوزه گرگا نمیدونستم کجا میخاد منو ببره اما چاره ای جز اعتماد کردن بهش نداشتم....
پسری که توی خاب دیدم اصلا شبیه به جیمینی که جلوم بود نبود و انگار زیبا تر بود محو زیبایش شده بودم که }
☆ بلند شو بریم داره دیر میشه باید قبل از طلوع خورشید به اونجا بریم
♡ از پنهان کاری خوشم نمیاد ولی باهات میام
✤ بلند شد و دست جیمینو گرفت و راه افتادن خیلی آروم راه میرفتن و مراقب بودن که گم نشن ...
بعد از نیم ساعت راه رفتن واقن هر دو تا تون خیلی خسته بودین که... ✤
♡ پشت این چند تا درخت جلو جاییه که قرار بود برسیم
{ بهش نگاه کردم و 10 قدمی رفتم جلو تر و شاخه ها رو کنار زدم که... }
༆ 𝙻𝚘𝚛𝚍 𝙾𝚏 𝙳𝚊𝚛𝚔𝚎𝚜𝚜 ༆ ²
۱۷.۶k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.