تقدیر سیاه و سفید p40
تو ذهنم بهش پوزخندی زدم و در واقعیت گفتم: چرا فکر میکنی با این همه بلایی که سرم اوردی بازم پیشت میمونم ..بعد از اینکه بفهمی هیچ نقشی تو اون ماجرا نداشتم حتی یه لحظه هم کنارت نمیمونم تهیونگ
بازوهامو بیشتر فشرد و گفت: تو زنه منی ونسا ..تا آخر عمرت هم زن من میمونی حق نداری ازم جدا بشی
اخمام رفتن تو هم و گفتم: من نمیتونم کنار کسی که ازش میترسم زندگی کنم ..نمیتونم با کسی بهم اعتماد نداره باشم ..
تهیونگ: تو از من میترسی؟؟؟
گفتم: اره اره میترسم کنارت حس امنیت نمیکنم همش فکر میکنم هر لحظه ممکنه عصبانی بشی و کتکم بزنی
اشکام دوباره سرازیر شدن
با گریه ادامه دادم: کدوم زنی رو دیدی که از شوهرش بترسه .....اصلا کدوم شوهری رو دیدی که اینطوری زنش رو کتک بزنه و زجرش بده ..میخوام دیگه راحت زندگی کنم بدون درد و استرس ....اما کنار مردی مثل تو که روح و روان درست و حسابی نداره نمیشه زندگی کرد
بازو هامو ول کرد و آروم گفت: میدونم مشکل روانی دارم..ونسا تو فقط کافیه بهم ثابت کنی اون عکسا دروغن قسم میخورم زندگی ای برات بسازم که هیچ کس تا حالا نداشته ..قول میدم برم دکتر و خوب بشم تو فقط بمون ..بخدا بدون تو میمیرم
خواستم چیزی بگم که خدمتکار در زد : ارباب آقای نامجون تشریف آوردن میخوان ببیننتون
تهیونگ صداشو بلند کرد تا خدمتکار بشنوه: باشه بهش بگو الان میام
روشو کرد به من محکم بغلم کرد
کنار گوشم زمزمه کرد: آروم باش ..گریه هم نکن ..به اون افکار بیهوده هم فکر نکن ..تو همیشه جات پیش منه
رو موهام بوسه ای زد و رفت
تو فکر و خیال به سر میبردم به اینکه باید چیکار کنم بمونم پیشش یا ترکش کنم
ولی اول از همه باید بی گناهیم رو ثابت کنم
تنها کسایی که میتونن حقیقتو بگن خاله و بابامن چون هر دو از همه چیز با خبرن ، اما خیلی وقته خبری از خالم ندارم
از فوت مامانم به بعد ندیدمش بابام هم که معتاده
واقعا موندم چیکار کنم
بهتره از جونگ کوک کمک بگیرم امیدوارم کمکم کنه
شب شد ،فقط نیاز به استراحت و خواب داشتم چون واقعا خسته بودم
چند دقیقه بعد از دراز کشیدنم تهیونگم اومد
با صداش چشمامو باز کردم : خوابی؟
فهمید بیدارم و ادامه داد: راستش میدونم حالت خیلی خوب نیس ولی آخر هفته دوستام میخوان شام بیان اینجا
منتظر نگاش کردم ولی ام و ام زیاد میکرد واسه همین گفتم: خب ..چیه مگه
دستی به پشت گردنش کشید و گفت: میخوام تو غذا درس کنی ..با اینکه اون موقع ها خدمتکار داشتیم ولی چند باری خودت واسم غذا پختی یادمه خیلی خوشمزه بود ...برای همینم اگه تا اخر هفته حالت بهتر شد میخوام تو بپزی
بازوهامو بیشتر فشرد و گفت: تو زنه منی ونسا ..تا آخر عمرت هم زن من میمونی حق نداری ازم جدا بشی
اخمام رفتن تو هم و گفتم: من نمیتونم کنار کسی که ازش میترسم زندگی کنم ..نمیتونم با کسی بهم اعتماد نداره باشم ..
تهیونگ: تو از من میترسی؟؟؟
گفتم: اره اره میترسم کنارت حس امنیت نمیکنم همش فکر میکنم هر لحظه ممکنه عصبانی بشی و کتکم بزنی
اشکام دوباره سرازیر شدن
با گریه ادامه دادم: کدوم زنی رو دیدی که از شوهرش بترسه .....اصلا کدوم شوهری رو دیدی که اینطوری زنش رو کتک بزنه و زجرش بده ..میخوام دیگه راحت زندگی کنم بدون درد و استرس ....اما کنار مردی مثل تو که روح و روان درست و حسابی نداره نمیشه زندگی کرد
بازو هامو ول کرد و آروم گفت: میدونم مشکل روانی دارم..ونسا تو فقط کافیه بهم ثابت کنی اون عکسا دروغن قسم میخورم زندگی ای برات بسازم که هیچ کس تا حالا نداشته ..قول میدم برم دکتر و خوب بشم تو فقط بمون ..بخدا بدون تو میمیرم
خواستم چیزی بگم که خدمتکار در زد : ارباب آقای نامجون تشریف آوردن میخوان ببیننتون
تهیونگ صداشو بلند کرد تا خدمتکار بشنوه: باشه بهش بگو الان میام
روشو کرد به من محکم بغلم کرد
کنار گوشم زمزمه کرد: آروم باش ..گریه هم نکن ..به اون افکار بیهوده هم فکر نکن ..تو همیشه جات پیش منه
رو موهام بوسه ای زد و رفت
تو فکر و خیال به سر میبردم به اینکه باید چیکار کنم بمونم پیشش یا ترکش کنم
ولی اول از همه باید بی گناهیم رو ثابت کنم
تنها کسایی که میتونن حقیقتو بگن خاله و بابامن چون هر دو از همه چیز با خبرن ، اما خیلی وقته خبری از خالم ندارم
از فوت مامانم به بعد ندیدمش بابام هم که معتاده
واقعا موندم چیکار کنم
بهتره از جونگ کوک کمک بگیرم امیدوارم کمکم کنه
شب شد ،فقط نیاز به استراحت و خواب داشتم چون واقعا خسته بودم
چند دقیقه بعد از دراز کشیدنم تهیونگم اومد
با صداش چشمامو باز کردم : خوابی؟
فهمید بیدارم و ادامه داد: راستش میدونم حالت خیلی خوب نیس ولی آخر هفته دوستام میخوان شام بیان اینجا
منتظر نگاش کردم ولی ام و ام زیاد میکرد واسه همین گفتم: خب ..چیه مگه
دستی به پشت گردنش کشید و گفت: میخوام تو غذا درس کنی ..با اینکه اون موقع ها خدمتکار داشتیم ولی چند باری خودت واسم غذا پختی یادمه خیلی خوشمزه بود ...برای همینم اگه تا اخر هفته حالت بهتر شد میخوام تو بپزی
۵۲.۹k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.