صدای بوق اول اومد ......
صدای بوق اول اومد ......
بهم میگفت عاشق صدامه... میگفت اگه یه روز نشنوم صداتو روزم شبو شبم صب نمیشه... خب منم که دلم براش رفته بود هی براش دلبری میکردم... همش براش شعر میخوندمو قصه میگفتم تا همه جونش لبریز شه از صدام...
بوق سومو شنیدم!
یبار که نشست کنارم، سرمو گذاشتم رو شونه شوآروم با صدای کش داری که یکم ناز و دلخوری قاطیش کرده بودم، گفتم تو فقط صدای منو دوس داری، پس خودم چی؟
برگشت سمتم، دستشو گرفت زیر چونم، سرمو گرفت بالا و با اون چشای گیراش زل زد تو چشمام... قلبم به تاپ تاپ افتاد، گفتم الاناس که از شنیدن اینکه میگه آره فقط صداتو دوس دارم میزنم زیر گریه !
اما اون با یه لحن خیلی آروم گفت، آره صداتو دوس دارم اما چشات روشنی ِ زندگیمه... لبات شیرینی ِ دنیامه... دستات گرمی ِ وجودمه... آغوشت آرامشمه... بغض گلومو گرفته بود... نمیتونسم حرف بزنم، فهمید و سرمو محکم فشار داد به سینه ش تا آروم بگیرم، بعد یه بوسه کاشت رو پیشونیمو گفت
اینارو همیشه یادت باشه ها دلبر، نکنه یه روز بیاد که بگیریشون ازم...
بوق ششم بود که داشت پخش میشد...
خودمو لوس کردموگفتم اگه یه روز آلزایمر نگیرم همیشه یادم میمونه حضرت یار... خندیدو گفت اون روزی که آلزایمر بگیری جفتمون باموهای سفید نشستیم کنار شومینه و داریم آلبوم عکس نوه نتیجه هامونو ورق میزنیمو من با هرعکس کلی برات خاطره تعریف میکنم تا یادت بیاد همه چیو ... خندیدمو به شوخی گفتم یعنی انقد قراره تحملت کنم؟ یه چشم غره بهم رفت و گفت مگه دست خودته که تحمل نکنی وروجک؟
صدای بوق ممتد منو از دنیای گذشتهم کشید بیرون!
صدایی که همیشه مثل پتک آوار میشد روسرم (مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد...)
نگاهی به سرتاپام کردم... هنوز پیر نشدم، موهامم سیاهه مث شب، پس چیشد؟ چرا نیست کنارم؟ چرا خودش همه چی رو یادش رفت؟ چرا نمیخواد دیگه صدامو بشنوه مگه عاشقش نبود؟ بغضمو قورت میدم و حین گذاشتن گوشی تلفن، زیر لب میگم "یعنی انقدر قرار بود تحملت کنم دلدار؟"
ستاره_سیفی
اتاکارینا
بهم میگفت عاشق صدامه... میگفت اگه یه روز نشنوم صداتو روزم شبو شبم صب نمیشه... خب منم که دلم براش رفته بود هی براش دلبری میکردم... همش براش شعر میخوندمو قصه میگفتم تا همه جونش لبریز شه از صدام...
بوق سومو شنیدم!
یبار که نشست کنارم، سرمو گذاشتم رو شونه شوآروم با صدای کش داری که یکم ناز و دلخوری قاطیش کرده بودم، گفتم تو فقط صدای منو دوس داری، پس خودم چی؟
برگشت سمتم، دستشو گرفت زیر چونم، سرمو گرفت بالا و با اون چشای گیراش زل زد تو چشمام... قلبم به تاپ تاپ افتاد، گفتم الاناس که از شنیدن اینکه میگه آره فقط صداتو دوس دارم میزنم زیر گریه !
اما اون با یه لحن خیلی آروم گفت، آره صداتو دوس دارم اما چشات روشنی ِ زندگیمه... لبات شیرینی ِ دنیامه... دستات گرمی ِ وجودمه... آغوشت آرامشمه... بغض گلومو گرفته بود... نمیتونسم حرف بزنم، فهمید و سرمو محکم فشار داد به سینه ش تا آروم بگیرم، بعد یه بوسه کاشت رو پیشونیمو گفت
اینارو همیشه یادت باشه ها دلبر، نکنه یه روز بیاد که بگیریشون ازم...
بوق ششم بود که داشت پخش میشد...
خودمو لوس کردموگفتم اگه یه روز آلزایمر نگیرم همیشه یادم میمونه حضرت یار... خندیدو گفت اون روزی که آلزایمر بگیری جفتمون باموهای سفید نشستیم کنار شومینه و داریم آلبوم عکس نوه نتیجه هامونو ورق میزنیمو من با هرعکس کلی برات خاطره تعریف میکنم تا یادت بیاد همه چیو ... خندیدمو به شوخی گفتم یعنی انقد قراره تحملت کنم؟ یه چشم غره بهم رفت و گفت مگه دست خودته که تحمل نکنی وروجک؟
صدای بوق ممتد منو از دنیای گذشتهم کشید بیرون!
صدایی که همیشه مثل پتک آوار میشد روسرم (مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد...)
نگاهی به سرتاپام کردم... هنوز پیر نشدم، موهامم سیاهه مث شب، پس چیشد؟ چرا نیست کنارم؟ چرا خودش همه چی رو یادش رفت؟ چرا نمیخواد دیگه صدامو بشنوه مگه عاشقش نبود؟ بغضمو قورت میدم و حین گذاشتن گوشی تلفن، زیر لب میگم "یعنی انقدر قرار بود تحملت کنم دلدار؟"
ستاره_سیفی
اتاکارینا
۲.۸k
۱۷ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.