خویش خویش ...
خویش خویش ...
پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
خویش خویش من هماکنون از در صلح آمده ست
جمله گوش از غیر ببستم تا شنیدم خویش را
خویش خویش من مرا و هرچه «من»ها بود سوخت
کُشتم او را و ز خاکش پروریدم خویش را
معنی این خویش را از خویش خویش خود بپرس
خویشبینی را گزیدم تا گُزیدم خویش را
می شدم، ساقی شدم، ساغر شدم، مستی شدم
تا ز تاکستان هستی خوشه چیدم خویش را
سردی کاشانه را با آه، گرمی دادهام
راه برخورشید بستم تا شنیدم خویش را
اشک و من با یک ترازو قدر هم بشناختیم
ارزش من بین که با گوهر کشیدم خویش را
بردهداران زمانها چوب حراجم زدند
دست اول تا بر آمد خود خریدم خویش را
بزمسازان جهان می از سبوی پُر زنند
چون تهی پیمانه بودم سر کشیدم خویش را
شمعم و با سوختن تا آخرین دم زندهام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را
هو هوی بزم درویشان «کرمانشه» خوش است
چون به «دالاهو» رسیدم، وا رسیدم خویش را
(استاد معینی کرمانشاهی)
پرده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را
خویش خویش من هماکنون از در صلح آمده ست
جمله گوش از غیر ببستم تا شنیدم خویش را
خویش خویش من مرا و هرچه «من»ها بود سوخت
کُشتم او را و ز خاکش پروریدم خویش را
معنی این خویش را از خویش خویش خود بپرس
خویشبینی را گزیدم تا گُزیدم خویش را
می شدم، ساقی شدم، ساغر شدم، مستی شدم
تا ز تاکستان هستی خوشه چیدم خویش را
سردی کاشانه را با آه، گرمی دادهام
راه برخورشید بستم تا شنیدم خویش را
اشک و من با یک ترازو قدر هم بشناختیم
ارزش من بین که با گوهر کشیدم خویش را
بردهداران زمانها چوب حراجم زدند
دست اول تا بر آمد خود خریدم خویش را
بزمسازان جهان می از سبوی پُر زنند
چون تهی پیمانه بودم سر کشیدم خویش را
شمعم و با سوختن تا آخرین دم زندهام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را
هو هوی بزم درویشان «کرمانشه» خوش است
چون به «دالاهو» رسیدم، وا رسیدم خویش را
(استاد معینی کرمانشاهی)
۹۷۴
۱۹ شهریور ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.