name: i will see u...
part:11
راننده اتوبوس از هوش رفته بود و توی خیابون هیچکس نبود.
ا.ت به زور نفسش بالا میومد.
هرچقدر تهیونگ رو تکون میداد اما هیچ بلند نمیشد.
گوشی ته رو برداشت و شماره انبولانس رو گرفت.
با درد ادرس و گفت و نفس عمیقی کشید...
ا.ت: ایی....اییییی...وای خدا
نگاهی به ته انداخت و با استین لباسش خون رو از روی کنار سرش کنار زد.
ا.ت: ای....ت...تهیونگ....ت...تهیو...تهیونگ..ایییی
ب..بلند شو...
نگاهی به روی پاش انداخت و با خونی بودن پاهاش نگرانیش بیشتر شد...
کم کم نفس کم تر شد تا جایی فقط صدای امبولانس رو میشنید.
~هفته بعد~
تازه لباساش رو پوشیده بود و اماده بود تا با ته از بیمارستان مرخص بشه و بره.
ته روز دوم بعد از تصادف کاملا حالش خوب شد اما ا.ت به خاطر سقط شدن بچه اونقدر ضعیف و اوضاعش بد شد که مجبور شدن یه هفته نگهش دارن.
ا.ت داخل ماشین نشست و نفس عمیقی کشید.زیر دلش هنوز هم تیرمیکشید.
تهیونگ داخل ماشین نشست و نگاهی به ا.ت کرد.
هیچکس اندازه ته ناراحت نبود چون خودش رو عامل از دادن دخترش میدونست،حالش به شدت بد بود اما بیشتر به خاطر اینکه نمیدونست ا.ت چه رفتاری باهاش داره. از اون هفته اول تا الان باهاش حرف نزده
ته اروم دست ا.ت رو گرفت و شروع به رانندگی کرد.
ا.ت: دیگه....پرواز های شب رو قبول نکن
ته : ای کاش میتونستم...نمیشه من انتخاب نمیکنم...
ا.ت: یا شب دیگه پرواز نداری یا دیگه باید بیخیال شغلت بشی
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد: باشه عزیزم...حرف میزنم باهاشون...
ا.ت: بیشتر مراقب باش
تهیونگ: معذرت میخوام...از ته قلبم میگم...میدونی که چقدر زجر میبینم؟
ا.ت: تمومش کن...انگار نه انگار اتفاقی افتادم....اگه یادم بیاد دوباره گریه میکنم...شکمم از شدت گریه درد میکنه
تهیونگ سرش تکون داد و دستش رو روی پای ا.ت گذاشت.
این ماه ، ماه زایمان چهوا بود...حال و روز چهوا خیلی بد بود و هیچکس هم دلیلش رو نمیدونست.همش گریه میکرد و این همه رو نگران میکرد که نکنه بلایی سر بچش اومده باشه.
«ساعت سه بامداد»
ا.ت و ته زمانی به بیمارستان رسیدن که چهوا زایمانش تموم شده بود و بچه رو به بخش برده بود.
ا.ت با دیدن جیهوپ لبخندی زد و محکم بغلش کرد.
ا.ت: مبارکه جیهوپ
جیهوپ شروع کرد به گریه و زمزمه کرد: بدبخت شدم
.
.
.
#سناریو
راننده اتوبوس از هوش رفته بود و توی خیابون هیچکس نبود.
ا.ت به زور نفسش بالا میومد.
هرچقدر تهیونگ رو تکون میداد اما هیچ بلند نمیشد.
گوشی ته رو برداشت و شماره انبولانس رو گرفت.
با درد ادرس و گفت و نفس عمیقی کشید...
ا.ت: ایی....اییییی...وای خدا
نگاهی به ته انداخت و با استین لباسش خون رو از روی کنار سرش کنار زد.
ا.ت: ای....ت...تهیونگ....ت...تهیو...تهیونگ..ایییی
ب..بلند شو...
نگاهی به روی پاش انداخت و با خونی بودن پاهاش نگرانیش بیشتر شد...
کم کم نفس کم تر شد تا جایی فقط صدای امبولانس رو میشنید.
~هفته بعد~
تازه لباساش رو پوشیده بود و اماده بود تا با ته از بیمارستان مرخص بشه و بره.
ته روز دوم بعد از تصادف کاملا حالش خوب شد اما ا.ت به خاطر سقط شدن بچه اونقدر ضعیف و اوضاعش بد شد که مجبور شدن یه هفته نگهش دارن.
ا.ت داخل ماشین نشست و نفس عمیقی کشید.زیر دلش هنوز هم تیرمیکشید.
تهیونگ داخل ماشین نشست و نگاهی به ا.ت کرد.
هیچکس اندازه ته ناراحت نبود چون خودش رو عامل از دادن دخترش میدونست،حالش به شدت بد بود اما بیشتر به خاطر اینکه نمیدونست ا.ت چه رفتاری باهاش داره. از اون هفته اول تا الان باهاش حرف نزده
ته اروم دست ا.ت رو گرفت و شروع به رانندگی کرد.
ا.ت: دیگه....پرواز های شب رو قبول نکن
ته : ای کاش میتونستم...نمیشه من انتخاب نمیکنم...
ا.ت: یا شب دیگه پرواز نداری یا دیگه باید بیخیال شغلت بشی
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد: باشه عزیزم...حرف میزنم باهاشون...
ا.ت: بیشتر مراقب باش
تهیونگ: معذرت میخوام...از ته قلبم میگم...میدونی که چقدر زجر میبینم؟
ا.ت: تمومش کن...انگار نه انگار اتفاقی افتادم....اگه یادم بیاد دوباره گریه میکنم...شکمم از شدت گریه درد میکنه
تهیونگ سرش تکون داد و دستش رو روی پای ا.ت گذاشت.
این ماه ، ماه زایمان چهوا بود...حال و روز چهوا خیلی بد بود و هیچکس هم دلیلش رو نمیدونست.همش گریه میکرد و این همه رو نگران میکرد که نکنه بلایی سر بچش اومده باشه.
«ساعت سه بامداد»
ا.ت و ته زمانی به بیمارستان رسیدن که چهوا زایمانش تموم شده بود و بچه رو به بخش برده بود.
ا.ت با دیدن جیهوپ لبخندی زد و محکم بغلش کرد.
ا.ت: مبارکه جیهوپ
جیهوپ شروع کرد به گریه و زمزمه کرد: بدبخت شدم
.
.
.
#سناریو
۹.۴k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.