رمان دریای چشمات
پارت ۱۵۸
منتظر بودم تا یه خبر ازش بهم بده و همین لحظه صدای آژیر پلیس پیچید و بعدش ماشینش جلوی ماشین ما متوقف شد.
پوزخندی زدم دقیقا دو ساعت میگذره و الان رغبت کردن که بیان.
همشون با عجله پایین اومدن و رفتن داخل.
مشغول گشتن شدن و بعد از پیدا کردن چند بسته برگشتن بیرون.
تمام مدت با تعجب به کارشون خیره شدم.
آروم زیر لب گفتم: اونا واسه خاطر دریا اینجا نیستن.
وقتی اسلحه رو به طرفمون گرفتن با شوک نگاشون کردم.
آرش که صدای آژیر ماشین پلیس رو شنیده بود عجله اومد بیرون و با تعجب به اسلحه ای که به طرف من و سارین گرفته شده بود خیره شد.
ارش جلو رفت، که اسلحه رو به سمتش گرفتن.
اخمی کرد و گفت: دارین چه غلطی می کنین من خودم پلیسم اون اسلحه رو چرا طرف من گرفتین؟
وقتی دید گوش نمی دن عصبانی گفت: مگه کرین؟
واقعا یه چیزیشون میشد چرا اصلا اهمیت نمی دادن به حرفای آرش.
آرش یه کارت بیرون آورد و طرفشون گرفت و گفت: این کارت ثابت می کنه که پلیسم پس اسلحه هاتون رو غلاف کنید.
یه نفرشون که هیکل گنده ای هم داشت جلو اومد و با پوزخند به کارت آرش نگاه کرد و گفت:
پس درست اومدیم.
من که نمی دونستم دقیقا چه خبره گفتم: مگه شما پلیس نیستید؟
همین حرفم کافی بود تا یه تیر به سمتم پرت کنن که خدا رو شکر زود جاخالی دادم و تیر دقیقا جلوی پاهام رو نشانه گرفت.
آرش با صدای بلند گفت: اینا پلیس نیستند پناه بگیرید.
من و سارین که نزدیک ماشین بودیم پشتش پناه گرفتیم و آیدا و آرشم بعدش به ما ملحق شدن.
صدای تیرایی که به در ماشین برخورد می کرد ترس عجیبی رو به جونمون انداخته بود.
آرش از تو جیبش اسلحه رو بیرون آورد و گفت:
من فقط می تونم سه تاشون رو با این اسلحه متوقف کنم.
سارینم اومد جلوتر و گفت:
من سعی می کنم پشتت گارد بگیرم و اسلحه های اونا رو بگیرم.
ارش نگاهی به من و آیدا انداخت و گفت:
سورن چهارچشمی مواظب آیدا باش و برو داخل ماشین همین که اشاره کردم ماشینو بیار جلوی ما تا سوار شیم و فرار کنیم.
۸ نفر مسلحن نمیتونیم از پسشون بربیایم.
سرم رو تکون دادم که آرش رفت جلو و بعد از یه نشونه گیری یه تیر مستقیم زد تو بازوی یکیشون که اسلحش از دستش افتاد و پخش زمین شد.
وقتی دیدم حواسشون پرت شده در ماشین رو باز کردم و رفتم داخل.
به آیدا اشاره کردم که در عقب رو باز کرد و بدون هیچ جلب توجهی نشست عقب.
منم رو صندلی راننده جا گرفتم.
همونطوری که آرش گفته بود تونسته بود حساب سه نفرشون رو برسه و سارینم یه اسلحه دستش بود و پشت در آهنی مخفی شده بودن.
چهار تا از اون مردای مسلح به طرف در آهنی رفتن و من فرصت رو غنیمت شمردم و با ماشین به سمت در حرکت کردم.
همین که دیدن ماشین حرکت کرده تموم تیراشون رو به سمت ما هدف گرفتن.
ماشین رو جلوی در متوقف کردم و آرش و سارین با عجله سوار شدن.
تیرا مثل بارون به ماشین برخورد می کردن و مطمئن بودم آخرش یکیمون آسیب می بینیم.
سرعت ماشین رو زیاد کردم و از کنارشون رد شدم که همین لحظه یکیشون یه تیر به سمت من نشانه گرفت که برخورد کرد به شونه هام.
از درد چشام رو بستم ولی نمی تونستم بزارم اینجوری بمیرم پس تمام توانم رو جمع کردم و ماشین رو به سمت جاده ی اصلی بردم.
دردم اونقدر شدیم بود که هیچ حسی تو دستام نداشتم و حتی توان گرفتن فرمون ماشین رو هم نداشتم.
ماشین رو کنار زدم و رو به آرش گفتم: از اینجا به بعد رو تو برون من دیگه نمی تونم.
آرش تازه متوجه زخم شونه هام شد و با عصبانیت گفت: می مردی زودتر می گفتی چطوری با این وضعت اون همه مسیر رو رانندگی کردی.
آیدا با دیدن بازوی من هینی از ترس کشید.
سارین و آرشم با نگرانی به بازوم نگاه می کردن.
آرش جاشو باهام عوض کرد و آیدا یه شال از تو کیفش بیرون آورد که آرش محکم اونو به شونه هام بست که از درد فریادی کشیدم.
آرش باعصبانیت گفت:
باید برسونیمت بیمارستان.
عصبی شدم و گفتم: دریا تو خطره اگه نجاتش ندیم معلوم نیست چه بلایی سرش بیارن.
آرش راهشو به سمت بیمارستان کج کرد و گفت: به نیروهای ویژه خبر دادم همین که ردشو بزنن خبرمون می کنن.
دست از تقلا برداشتم و با عجله رسوندنم بیمارستان.
منتظر بودم تا یه خبر ازش بهم بده و همین لحظه صدای آژیر پلیس پیچید و بعدش ماشینش جلوی ماشین ما متوقف شد.
پوزخندی زدم دقیقا دو ساعت میگذره و الان رغبت کردن که بیان.
همشون با عجله پایین اومدن و رفتن داخل.
مشغول گشتن شدن و بعد از پیدا کردن چند بسته برگشتن بیرون.
تمام مدت با تعجب به کارشون خیره شدم.
آروم زیر لب گفتم: اونا واسه خاطر دریا اینجا نیستن.
وقتی اسلحه رو به طرفمون گرفتن با شوک نگاشون کردم.
آرش که صدای آژیر ماشین پلیس رو شنیده بود عجله اومد بیرون و با تعجب به اسلحه ای که به طرف من و سارین گرفته شده بود خیره شد.
ارش جلو رفت، که اسلحه رو به سمتش گرفتن.
اخمی کرد و گفت: دارین چه غلطی می کنین من خودم پلیسم اون اسلحه رو چرا طرف من گرفتین؟
وقتی دید گوش نمی دن عصبانی گفت: مگه کرین؟
واقعا یه چیزیشون میشد چرا اصلا اهمیت نمی دادن به حرفای آرش.
آرش یه کارت بیرون آورد و طرفشون گرفت و گفت: این کارت ثابت می کنه که پلیسم پس اسلحه هاتون رو غلاف کنید.
یه نفرشون که هیکل گنده ای هم داشت جلو اومد و با پوزخند به کارت آرش نگاه کرد و گفت:
پس درست اومدیم.
من که نمی دونستم دقیقا چه خبره گفتم: مگه شما پلیس نیستید؟
همین حرفم کافی بود تا یه تیر به سمتم پرت کنن که خدا رو شکر زود جاخالی دادم و تیر دقیقا جلوی پاهام رو نشانه گرفت.
آرش با صدای بلند گفت: اینا پلیس نیستند پناه بگیرید.
من و سارین که نزدیک ماشین بودیم پشتش پناه گرفتیم و آیدا و آرشم بعدش به ما ملحق شدن.
صدای تیرایی که به در ماشین برخورد می کرد ترس عجیبی رو به جونمون انداخته بود.
آرش از تو جیبش اسلحه رو بیرون آورد و گفت:
من فقط می تونم سه تاشون رو با این اسلحه متوقف کنم.
سارینم اومد جلوتر و گفت:
من سعی می کنم پشتت گارد بگیرم و اسلحه های اونا رو بگیرم.
ارش نگاهی به من و آیدا انداخت و گفت:
سورن چهارچشمی مواظب آیدا باش و برو داخل ماشین همین که اشاره کردم ماشینو بیار جلوی ما تا سوار شیم و فرار کنیم.
۸ نفر مسلحن نمیتونیم از پسشون بربیایم.
سرم رو تکون دادم که آرش رفت جلو و بعد از یه نشونه گیری یه تیر مستقیم زد تو بازوی یکیشون که اسلحش از دستش افتاد و پخش زمین شد.
وقتی دیدم حواسشون پرت شده در ماشین رو باز کردم و رفتم داخل.
به آیدا اشاره کردم که در عقب رو باز کرد و بدون هیچ جلب توجهی نشست عقب.
منم رو صندلی راننده جا گرفتم.
همونطوری که آرش گفته بود تونسته بود حساب سه نفرشون رو برسه و سارینم یه اسلحه دستش بود و پشت در آهنی مخفی شده بودن.
چهار تا از اون مردای مسلح به طرف در آهنی رفتن و من فرصت رو غنیمت شمردم و با ماشین به سمت در حرکت کردم.
همین که دیدن ماشین حرکت کرده تموم تیراشون رو به سمت ما هدف گرفتن.
ماشین رو جلوی در متوقف کردم و آرش و سارین با عجله سوار شدن.
تیرا مثل بارون به ماشین برخورد می کردن و مطمئن بودم آخرش یکیمون آسیب می بینیم.
سرعت ماشین رو زیاد کردم و از کنارشون رد شدم که همین لحظه یکیشون یه تیر به سمت من نشانه گرفت که برخورد کرد به شونه هام.
از درد چشام رو بستم ولی نمی تونستم بزارم اینجوری بمیرم پس تمام توانم رو جمع کردم و ماشین رو به سمت جاده ی اصلی بردم.
دردم اونقدر شدیم بود که هیچ حسی تو دستام نداشتم و حتی توان گرفتن فرمون ماشین رو هم نداشتم.
ماشین رو کنار زدم و رو به آرش گفتم: از اینجا به بعد رو تو برون من دیگه نمی تونم.
آرش تازه متوجه زخم شونه هام شد و با عصبانیت گفت: می مردی زودتر می گفتی چطوری با این وضعت اون همه مسیر رو رانندگی کردی.
آیدا با دیدن بازوی من هینی از ترس کشید.
سارین و آرشم با نگرانی به بازوم نگاه می کردن.
آرش جاشو باهام عوض کرد و آیدا یه شال از تو کیفش بیرون آورد که آرش محکم اونو به شونه هام بست که از درد فریادی کشیدم.
آرش باعصبانیت گفت:
باید برسونیمت بیمارستان.
عصبی شدم و گفتم: دریا تو خطره اگه نجاتش ندیم معلوم نیست چه بلایی سرش بیارن.
آرش راهشو به سمت بیمارستان کج کرد و گفت: به نیروهای ویژه خبر دادم همین که ردشو بزنن خبرمون می کنن.
دست از تقلا برداشتم و با عجله رسوندنم بیمارستان.
۴۱.۷k
۳۰ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.